نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

تولد

بازم شادی و بوسه                      گلای سرخ و میخک  میگن        کهنه نمی شه تولد مبارک                تو این روز طلایی تو اومدی به دنیا    وجود پاکت اومد تو جمع خلوت ما     تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز         از آسمون فرستاد خدا یه ماه زیبا یه کیک خیلی خوش طعم               با چند تا شمع روشن          &...
11 تير 1392

شمارش معکوس

داریم نزدیک میشما  بیاین همه با هم بشمریم 1 2 3 در تدارک تولد قندو عسل خانواده هستیم امسال تولد عزیز دلم و خونوادگی میگیریم اونهم با یکی دو روز فاصله قرار که جمعه بگیریم تا بابایی و بابا جون و عمو جفعر هم باشند البته تولد اصلی  شما دوشنبه دهم تیرماهه نمی دونی من چقدر خوشحالم شماهم خوشحالی و داریم همراه خاله ملیحه تدارک می بینیم اما من برای اینکه اجازه دادی طعم شیرین مادر بودن و بچشم و با تمام سختیها سه سال پر از شادی و شعف رو کنار فرشته آسمونی باشم فرشته ای که اومد روی زمین و زمینی شد تا دل من رو شاد کنه و اجازه بده مادر بودن و تجربه کنم خدایا شکرت برای چنین نعمت زیبایی خدایا شکرت که سه سال با نفسها...
6 تير 1392

اولین روز

امروز صبح ساعت  ده ونیم راه افتادیم که عسل خانمونو ببریم کلاس مسیر کلاس یه مقدار دور بود ماهم زودتر راه افتادیم برخلافت تصورم به محظ رسیدن به کلاس محمدفرهام رفت روی صندلی نشست و بعد از رسیدن مربی من بیرون اومدم البته به نگار جون گفتم که بار اوله که اومده یه کم حواشو داشته باشن بعد از اتمام کلاس پسری اومد بیرون و یه مقدار خسته بود منهم بردم محوطه بیرون و تغدیه ای که همراه داشتم دادم تا یه مقدار انرژی بگیره بعداز خوردن تغذیه باید می رفت کلاس بازی و نقاشی اما دیدم که اصلاٌ راضی نمی شه و همش گریه می کنه توی کلاس هم نمی مونه می گه مامان شما هم بمون زمانی که با نگار جون در میون گذاشتم گفت که اصلا صبح اذیت نکرد شاید الان خسته شده بهتره ک...
6 تير 1392

اولین کلاس تابستونی

امروز تصمیم گرفتم عسل خان و ببرم کلاس ثبت نام کنم چون تقریبا تمام مراکز زیر سه سال اجازه ثبت نام نمیدن امسال هم که گل پسرما سه سالش تمام میشه می تونه توی کلاسهای تابستون شرکت کنه زمانی که رفتم کانون فرهنگی شهید فهمیده دیدم کلاسهایی که به ساعت و روزهای مامانی می خوره نقاشی و خلاقیته روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته خیلی دوست داشتم که ارف و سفال هم بره اما روزهای دیگه هفته بود که من نمی تونستم ببرم و خودم کار داشتم انشاالله ترم بعد راستی گل پسرما خیلی خوشحال شدم اما ازطرفی نگران رفتار و موندن داخل کلاس هستم با اینکه خودم اونجا می مونم و فاصله دوکلاس تقریبا 15 دقیقه هست نمی دونم چه عکس العملی داره محمدفرهام زیاد به نوع کلاس علاقه ...
27 خرداد 1392

طالقان و انتخابات

چهار شنبه شب بود که عمو حسن با بابایی تماس گرفت و خواست که صبح زود راهی طالقان بشیم و بابا که به عنوان نماینده عمو حسن به بخشداری طالقان معرفی شده بود و باید برای اتمام کارهای اداری و صدور کارت شناسایی اقدام می کرد تا از ابتدا تا انتهای انتخابات در محل نظارت داشته باشه( عمو حسن کاندیدای شورای گوران شده بود ) ماهم راهی شدیم و بعد از رسیدن بابایی ما رو کنار شاهرود پیاده کرد ماهم با کلی زحمت شما رو بردیم خونه همش بهونه بابا رو می کردی (البته با گریه) توی مسیر گفتی بریم پیش عمو رامین (همسر دختر دایی بابا) من هم با آرزو تماس گرفتم گفت عمو رامین نیست گفتی پس دایی علی رضا چی باز هم آروز گفت اونها هم رفتند بیرون و برای نهار میان زمانی که اومدن اطل...
26 خرداد 1392

تاخیرمون و علتش بعد از عروسی

سلام به دوستای گلم که به یادم بودید نمی دونم چرا یکم تنبل شدم و بی حوصله یکی دوباری هم آپ شدم اما مطالبم نیمه موند اما امشب اومدم که کاملش کنم و تشکر از شما مهربونا که فراموشمون نکردین البته از گل پسرم هم که باعث این شد که توی این یک ماه یه مقدار عصبی تر بشم هم تشکر می کنم با تمام این اوصاف بازهم عاشق و دیونتم پسر گلم اما نمی دونم باید دوباره چه کار کنم که گریه هات کم بشه برای همه چی گریه می کنی از 13 ساعتی که بیداری تقریبا نصفش و در حال گریه هستی نمی دونم چرا البته زمانی که خونه مامان جونی  که میریم بدتر هم می شی اما مجبورم که برای هفت ماه دیگه در هفته دو روز کامل و یه نصف روز  اونهم پشت هم بزارم پیش مامانی البته برای نهار میا...
22 خرداد 1392

خداحافظی

پنچ شنبه ظهر  شب مبعث حضرت رسول اکرم (ص) دعوت بودیم خونه دختر عموی مادرم می خواستن آش پشت پای خودشونو بپزن عازم مکه هستن و کلی مهمون دعوت کرده بودن و ماهم مثل بقیه می خواستیم بریم اما از اونجایی که محمد طاها نوه داییم آبله مرغون گرفته بود و اونها هم دعوت بودن نگران بودم که مبادا محمدفرهام هم بگیره البته از زمان بیماریش 15 روزی گذشته بود به خاله عفت (دختر عموی مادرم ) که دوره پرستاری هم دیده بود گفتم و ایشون گفتند که اگه 14 روز از بیماری گذشته باشه دیگه انتقال ویروس به صفر میرسه ماهم عازم شدیم همراه خاله هاو مامان جون و محمدفرهام کلی با هم سن و سالاش بازی کرد خیلی بهش خوش گذشت بعداز ظهر هم که اومدیم خونه آماده شدیم بریم عروسی نوه عمو...
22 خرداد 1392

نمایشگاه کتاب

جمعه ظهربود که تصمیم  گرفتیم  بریم نمایشگاه کتاب اما بابا محسن زیاد مایل نبود و می گفت که  درس داره و میخواد یه مقدار هم استراحت کنه من هم که دوست داشتم برم بابا گفت که خودتون دوتایی برید اما از اونجایی که مسیر ما از کرج بود و شماهم  توی ماشین حالت بد میشه به عمو جعفرو خاله ها گفتیم که همراه ما باشند و اگه شما اذیت شدی من  هم دست تنها نباشم خلاصه راهی نمایشگاه شدیم خیلی شلوغ بود ماهم اول به سمت سالن کودکان رفتیم و یه cd آموزشی گرفیم و بعدهم یه کتاب که خودت انتخاب کردی ( کدوی قل قله زی) چون داستانشو مامان جون برات تعریف می کرد دوست داشتی از روی جلد کتاب متوجه شدی که خوشه و برداشتیش یه پازل هم با طرح باب اسفنجی گر...
18 ارديبهشت 1392

تب و بیماری

شنبه صبح که از خواب بلند شدی یه کم بیحال بودی و مدام سرفه می کرد اونهم شدید یه مقدار نگران بودم اما فرصت نکردم که ببرمت دکتر باید می رفتم تهران مامان بزرگ می خواست که چمدونشو ببنده ماهم رفتیم کمک عازم مکه مکرمه هستندو قرار فردا صبح حرکت کنند وقتی که رسیدیم خونه عمه نسرین شما مستقیم رفتی سراغ مهدی که بیا بریم حیاط توپ بازی بنده خدا هم قبود کرد اونجا یکدفه چشمت به درخت توت افتاده بود و دوست داشتی همش از درخت توت بکنی و بخوری و از اونجا که تک و توک رسیده بود عسل خان ماهم قصد کرد که از چهار پایه بالا بره و برای خودش بکنه اما همین که رفت دیگه نتونست تکون بخوره و ترسید بعد از رسیدن بابا محسن  برگشتیم خونه توی راه هم یه شربت آزیترو مای...
2 ارديبهشت 1392