نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

محمد فرهام داودی

عید قربان و شمال

از چند روز قبل از رسیدن عید سعید قربان قرار بود که عمو جعفر و مامان جونینا برن شمال ما هم خواستیم بریم که روز سه شنبه یکدفه بابایی گفت که اصلا نمی تونه بیاد و باید بخاطر کاری پنچ شنبه یه سر بره اداره من هم زیاد مایل نبودم  چون یه ماه بیشتر از سفرقبلی به شما لمون نگذشته بود اما بابا یکدفه پیشنهاد کرد که من خودم همراه محمد فرهام برم اولین باری بود که این پیشنهاد رو داد همیشه همراه مامان جونینا می رفتم اما اینبار من بودم و ماشین و همراه خواهرام و مادرم( به قول بابایی : خانومی شما که تو رانندگی یکه یکه برو گواهینامه ده سالتو که نفسای آخرو می کشه برگرد تمدیدش کن ) از ما انکار و از بابایی اصرار خلاصه چهار شنبه صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساع...
29 مهر 1392

عید فطر و سفر به تبریز

سلام گل پسرم شرمنده ام که دیر به دیر آپ میشم اما امروز اومدم که بنویسم امیدوارم که بتونم زود به زود بیام فقط می تونم بگم ببخشید چهار شنبه بعد از ظهر بعداز اومدن بابا محسن از اداره همراه خاله ملیحه و بابا جون راهی شهر تبریز پایتخت قدیم ایران شدیم مامان جون و خاله ها همراه عمو جون زودتر راه افتاده بودن همین که ساعت به 9/30 رسید دیدم که شما بیهوش شدی اما اوصاف خوابیدن که ما رو کشتی باید راحت و دراز کش البته اگه مامان کنارت باشه که یهو نترسی بخوابی سرت روی پای مامان و پاهاتون هم روی پای  خاله بود انگار روی  تخت خوابیدی همش غلت می زدی ماهم که تا رسیدن بیدار بودیم و بابایی هم مشغول رانندگی بعداز رسیدن به تبریز  مستقیما به کن...
6 شهريور 1392

سفر شمال

8/1/92  پنجشبه صبح به سمت محمود آباد حرکت کردیم باباجون و خاله ملیحه هم توی راه همراه ما شدند اما وقتی به اول جاده رسیدیم دیدم که ترافیک خیلی سنگینه با اینکه ساعت 6 صبح بود انتظار این وضیت رو نداشتیم نزدیکهای ساعت 8/30 تازه رسیده بودیم به نزدیکی سیاه بیشه توی مسیر خیلی اذیت شدیم محمد فرهام مدام بالا آوردن ها حال خوبی نداشت پیاده شدیم تا یه مقدار هوا بخوره بابامحسن هم که داشت خرید می کرد سوال کرده بود که این راه کنار مسجد به کجا می ره اونها هم گفتند که به سمت رویان و محمود آباد هم راه داره و بین مسیر خانه نیما یوشیج هم همست ماهم که از ترافیک خسته شده بودیم ترجیح دادیم که از مسیری خلوت و آروم بگذریم اما نمی دونستیم که راهمون دوبرابر م...
23 فروردين 1392

آخ جون شمال

 پسر گلم مامان شرمنده که این پست که شما خیلی دوستش داشتی دیر شد نمی دونم که چرا تا میومدم بنویسم وب ایراد داشت و پاک می شد اما دیر نشده این هم از خاطرات  شمال  گل پسری  چهار شنبه عصر بود که با مامان جون و خاله نگار و خاله ملیحه به سمت شمال حرکت کردیم  قرار بود که ب محمود آباد  بریم اما چون که بابا محسن خسته شده بود و یکسره از سرکار که رسیده بود ما حرکت کرده بودیم شب رو توی رویان مستقر شدیم ویلای ما با دریا حدودا صد متر فاصله داشت صبح که بیدار شدیم همراه خاله ها و مامان جون کنار دریا رفیم و پسری کلی بازی کرد اصلا اجازه نمی داد که از عکس بندازیم چون همش پشتش به ما بود و روش به دریا می ...
12 مهر 1391

اصفهان

چهار شنبه صبح زود همراه بابا جونی و مامان جون و خاله ها و عمو جفعر به سمت اصفهان زیبا حرکت کردیم میون راه که پسری دید عمو عینک آفتابی رو به چشم زد شروع به گریه کرد اون هم از نوع شدید که عینک می خواد  (عینک خودش رو از وسط دو نیم کرده بود) قرار بود که شب قبل براش تهیه کنم اما فرصت نشد و یکسره به مامانی می گفت بخر بخر دول دادی(قول دادی)   عمویی هم مجبور شد که کل کرج رو بگرده تا بتونه یه عینک فروشی باز رو توی روز تعطیل پیدا کنه زمانی که یه عینک فروشی باز دیدیم محمد فرهام باز ذوق اومد بغل مامانی و گفت بریم بخریم مامانی هم که دلش نمی اومد که چشم پسری اذیت بشه سریع یه عینک خوشگل براش  خرید اونهم از انتخاب مامان راضی ب...
29 شهريور 1391

دوباره سفر شمال

بیست و چهارم شهریوره قراره دوباره بریم شمال اما ا ین بار اگه گفتین کجا       دشت دشت کدوم دشت بیاین بیاین کلاردشت بعد طی کردن راه زیبای جاده چالوس به خود چالوس رسیدم و پسری هم کلی آب بازی کرد خیلی شمال رو دوست داره اینش به مامانش رفته بعداز بازی پسر به سمت مرزن آباد حرکت کردیم و اونجا با مامان  جون و عمو جعفر راهی کلار دشت شدیم توی راه شما حالت خیلی بد شد چون ماشین و حرکتش باعث تهوع و سرگیجه شما میشه خلاصه بعد از رسیدن و استراحت قرار شد که صبح به سمت عباس آباد برای شنا حرکت کنیم جای همه خالی خیلی خوش گذشت   جنگلهای بین میسر کلاردشت و عباس آباد   ری  ...
25 شهريور 1391

اولین سفر

بعد از مدتها تونستیم بریم سفر اونم کجاااااااااااااااااااااااااااا به به شمال دو سالی هست که جایی نرفتیم   خیلی خوشحاله داره میره روی سبد ظرفها همش داره از خوشحالی جیغ می کشه ساعت 11 صبح راه افتادیم و آروم آروم به سمت باغ لاله که من عاشق این باغ و لاله هاش هستم   بعداز دیدن باغ و انداختن کلی عکس به سمت چالوس حرکت کردیم و ساعت 5 بود که رسیدیم تو این مدت هم شما اصلا اذیت نکردی برای ما تعجب داشت که تو ماشین گریه نکردی   بعد ازستراحت قراره که بریم لب دریا واسه آب بازی پسر وای چه ذوقی کردی وقتی آب رو دیدی همش تو آب بودی دلت نمی خواست که بیرون بیایی و همش همراه بابایی جلو میرفتی همه لباسات هم خیس شده بود ...
25 شهريور 1391
1