نمایشگاه کتاب
جمعه ظهربود که تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه کتاب اما بابا محسن زیاد مایل نبود و می گفت که درس داره و میخواد یه مقدار هم استراحت کنه من هم که دوست داشتم برم بابا گفت که خودتون دوتایی برید اما از اونجایی که مسیر ما از کرج بود و شماهم توی ماشین حالت بد میشه به عمو جعفرو خاله ها گفتیم که همراه ما باشند و اگه شما اذیت شدی من هم دست تنها نباشم خلاصه راهی نمایشگاه شدیم
خیلی شلوغ بود ماهم اول به سمت سالن کودکان رفتیم و یه cd آموزشی گرفیم و بعدهم یه کتاب که خودت انتخاب کردی ( کدوی قل قله زی) چون داستانشو مامان جون برات تعریف می کرد دوست داشتی از روی جلد کتاب متوجه شدی که خوشه و برداشتیش
یه پازل هم با طرح باب اسفنجی گرفتی
بعد از خارج شدن از پله ها دیدیم چیزی به اومدنه مل مل نمونده روبروش هم صورت بچه ها رو طراحی می کردن خاله نگار هم برای شما نوبت گرفته بود
بعد از اینکه نوبتت شد من فکر می کردم که اجازه ندی روی صورتت نقاشی کنن اما همین که نشستی سرت و کج کردی و چشماتم بستی خانمومه هم گفت بابا نخواب فقط چشماتو ببند
مثل اینکه زمانی که توی نوبت بودی داشتی بچه های دیگه و نگاه می کردی و حرکات اونها رو انجام دادی
مامان قربونت بره که خیلی ماه شدی
این هم عکس نی نی خان ما زمان طراحی و بعدش