تب و بیماری
شنبه صبح که از خواب بلند شدی یه کم بیحال بودی و مدام سرفه می کرد اونهم شدید یه مقدار نگران بودم اما فرصت نکردم که ببرمت دکتر باید می رفتم تهران
مامان بزرگ می خواست که چمدونشو ببنده ماهم رفتیم کمک عازم مکه مکرمه هستندو قرار فردا صبح حرکت کنند
وقتی که رسیدیم خونه عمه نسرین شما مستقیم رفتی سراغ مهدی که بیا بریم حیاط توپ بازی بنده خدا هم قبود کرد اونجا یکدفه چشمت به درخت توت افتاده بود و دوست داشتی همش از درخت توت بکنی و بخوری
و از اونجا که تک و توک رسیده بود عسل خان ماهم قصد کرد که از چهار پایه بالا بره و برای خودش بکنه اما همین که رفت دیگه نتونست تکون بخوره و ترسید
بعد از رسیدن بابا محسن برگشتیم خونه توی راه هم یه شربت آزیترو مایسین گرفتم و دادم
ساعت 3 صبح بودکه با گریه و گلو درد ازخواب پریدی وا ییییییییییییی داشتی می لرزید مدام هم گریه می کردی
بغلت کردم که از اتاق بیارم بیرون توی راهرو گفتی مامان جیش دارم و مامان رو شستشو دادی
الهی دورت بگردم بابایی هم که از صدای گریت بلند شده بود باشدت تبی که شما رو دید حسابی حول کرده بود بعد از دادن شربت استامینوفن دوتاهم شیاف زدم که شاید تبت پایین بیاد
نزدیک ساعت 4/30بود که یه مقدار بهتر شده بود و داشت خوابت می برد ماهم باید ساعت 5 حرکت می کردیم بریم تهران که ماما بزرگ و بابابزرگ و ببریم فرودگاه
زنگ زدم مامان جون که آماده بشه و بابایی بره دنبالش که بیاد کنار شما بمونه دوست نداشتم که ببرمت فرودگام می دونست که وقتی زیاد یه جا بمونی هم خودت وهم دیگران و کلافه می کنی
خلاصه بعد از راهی کردن مسافرامون برگشیم خونه و گل پسرمون که تبش اومده بود پایین و حسابی ماچ مالی کردیم