سیزده بدر
دیروز ما رفتیم پارک نزدیک خونمون و همراه مامان جون و خاله ها بودیم و گل پسرهم کلی توپ بازی کرد همش دلش میخواست که خودش تنها همه جا بره و مستقل باشه خاله نگار هم کلی با شما بازی کرد تقریبا همش همراه شما بود عصری که می خواسیتم برگردیم خونه خاله خواست که با مامان یه کم والیبال بازی کنه اما شماهم خواستی که بازی کنید توپ خودت رو آوردی که بازی کنی یه خانواده هم اونجا بود که یه پسری داشتند تقریبا میشه گفت چند ماهی از شما کوچکتر بود اومد که توپ و از شما بگیره کفشاش هم دستش یکدفعه دیدم که شما شروع به گریه کردی وایی نفست بند اومده بودکبود شدی از شدت گریه ترسیده بودم نفست نمی اومد مامانی قربونت بره مثل اینه پسره اومده بود سراغ توپ دید...