نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

محمد فرهام داودی

نوروز 93

گل پسرم مامانی ببخش که این روزهای خیلی بی حال و تنبل شدم و دیر به دیر روز های قشنگتو  ثبت می کنم بزار به حساب کلاسهای فشرده مامانی و کلافگی های این دوران این  هم میز امسال ما که هفت سین کوچولوی گل پسر هم کنارشه امسال هم مثل سالهای قبل سالی خوب رو شروع کردیم  سال تحویل رو  کنار مامان جون و خاله ها بودیم و روز اول عید رفتیم طالقان کنار مامان بزرگ و عمه ها و دختر عمه هانیه هم کلی به گل پسر خوش می گذشت و یه شب هم شام ویلای همه نسرین بودیم  یکشنبه عصر همه برگشتیم و قرار بودکه بابایی بره سرکار و تعطیلات آخر عید رو بریم شمال که از شانس بد ما ریزش کوه توی جاده چالوس باعث شد که منصرف بشیم و سیزده بدر همراه خاله جون...
17 فروردين 1393

در انتظار سالی نو

کمتر از از شش ساعت به تحویل سال نو باقی نمانده و ما در انتظاریم که سالی رو که کذشت رو با تمام خوبی هاو خوشی هایی که داشتیم و نعمتی که خدا دوباره به ماعطا کرد جشن بگیریم امسال ما سه نفرو نصفی هستیم و از این بابت کلی خوشحالیم که دختر کوچولومون از دور ناظره میزمون هم از دیشب پذیرای سفره هفت سین شده و کنارش هم یه هفت سین کوچولو برای گل پسر داریم   امیدوارم سال جدید برای هر چهار تامون سال سلامتی باشه و برای همه دوستانی که دوست دارن این حس غریب و بی حالی من رو حس کنن به زودی زود با تمام درد ها و خستگی ها مواجه بشن و بعد حسرت این روز ها رو بخورن که چرا قدر ندونستن امروز محمد فرهام آروم ترین روز سال رو برای من رقم زد امیدوارم که سال بع...
29 اسفند 1392

خونه و خونه به دوشی

مدتی بود که به بابا محسن می گفتم که فکر خونه باشه دیگه امسال چهار نفره می شیم و مستاجری سختر میشه (البته دو سال و نیمه پیش که قرار بود بیایم این خونه بابا گفت که با این پولی که داریم برو دنبال خونه ببین قیمتا چه جوره من هم توی عید بود که داشتم می رفتم بیرون از یه املاک پرسیدم که با این پول میشه خونه نو ساز گرفت گفتن نه سه چهار سال ساخت میشه گرفت من هم اصلا داخل نرفتم و اومدم جریان و گفتم و بعدهم من توی خونه سه چهار سال ساخت نمیام ) این شد که بابایی یه دو سالی صبر کرد و بالاخره دو هفته قبل بود که گیرهای من جدی شد و گفتم باید امسال دیگه خونه رو بگیریم و با صاحب خونمون تماس گرفت  تا ببینه که خونه رو می فروشه چون خونمون هم شیکه و هم خوش...
11 بهمن 1392

زنونه زنونه

بعد از مدتها امروز که برای دومین بار جهت بررسی غربارگری رفتم از دکتر خواستم که جنسیت رو هم به هم بگن البته که ایشون مدتی قبل گفته بودن که به احتمال زیاد پسره اما ما همچنان توکل خودمون رو داشتیم مطمن بودیم که هر چه هست به خیر بنده هاست مخصوصا ما بعداز مدتی انتظار دکتر گفتند که جنین شما یه دختره  نمی دونید صدام می لرزید گفتم مطمئنید یا .... گفت خانم مگه من با شما شوخی دارم اشکم از گوچه چشمم ریخت پیشونمی عرق سرد داشت قلبم به تپش افتاده بود وصفش خیلی سخته با تمام وجودم شاکر پروردگارم شدم که نعمتش رو بر من تمام کرد و یه دخمل و یه پسر خوب نصیب من کرد بعد ازتماس با محسن اونقدر خوشحال شد که هرچی می گفتم تکرار می کرد دا...
1 بهمن 1392

چشم های کوچکت

بعد از گذشت شش ما البته با دوماهی تاخیر به علت بدی حال مامانی دیروز عصر بردم مطب دکتر امینی که چشمهاتو معاینه کنه (با کلی دلشوره و استرس )چون چشمهای شما هم یه مقدار آستیگماته و یه کوچولو هم ضعیفه و ایشون گفتند که هر شش ماه باید ویزیت بشه که هر زمانی که مناسب بود براش عینک تجویز کنه بعداز معاینه گفت اگه الان عینک بدم براش دست و پاگیر میشه بعد از اینکه چهار سالش تمام شد بیار که براش عینک بنویسم (اگه بدونی دو دلم داشتن رخت می شستن اصلا از عینک بدم میاد و دوست ندارم که روی صورتت داشته باشی ) اما چون این بیماری ارثی هست شما از بابا و خاله مریم چیز بهتر نبود که ببری این گزینه رو انتخاب کردی راستی هفته گذشته که محمد حسن نوه دایی مامانی اومد...
8 دی 1392

تولد مامانی

یازدهم آذر ماه به اتفاق مامان جون و خاله هاو بابا جون و عمو جعفر و جمع سه نفره خودمون یه تولد مختصر گرفتیم جاتون خاله به گل پسر از همه بیشتر خوش گذشت چون عاشق انگشت زدن به کیکه کیک تولدم رو هم خاله ملیحه قناد خانواده زحمت کشیده بود که همینجا ازش تشکر می کنم عکس کیک و هم توی اولین فرصت می زارم چون الان کابل گوشی دستم نیست شام مختصری هم اینجانب باتمام بی حالی ترتیب دادم شب تولد هم نزدیکهای ساعت 12 یه سر به درمانگاه محل زدیم چون حالم اصلا خوب نبود و یه سرم هم آقای دکتر به ما هدیه داد این هم کیک تولد من که خاله ملیحه زحمت کشیده بودن ...
22 آذر 1392

اولین برف

پنجشنبه قبل بود که اولین بارش برف را در پاییز برگ ریز داشتیم و پسرک عاشق برف ما قصد خروج داشت و مانیز همراه شدیم نمی دونی که برق چشمانت شبیه به برق سفیدی برف بود خنده های زیبایت فراموش نشدنیه از اینکه برف زیر پاهات فرو می رفت لذت می بردی ما هم بردیمت حیاط ساختمان و شما مشغول برف بازی شدی ...
22 آذر 1392

اندر احوالات من

از شب تولدم قرار شد که خاله ملیحه فداکار بیاد خونمون و بشه پرستار خواهرش که دیگه توان آشپزی و نداره و نصف عمرش و   توی دستشویی و انگشت به حلقه خودم هم دیگه از این حالت خسته شدم و گاهی به خدا شکایت می کنم دیگه توان ندارم فقط چند ساعت اول صبح یه مقدار حال دارم باقی روز دراز کش افتادم دیگه شبیه مرده ها شدم از ضعف با آمپول و سرمه که یه مقدار می تونم رو پا باشم محمدفرهام که اوایل دوست داشت مامان براش نی نی بیاره هم پشیمون شده میگه شماهمش حالت بده دیگه آبجی نمی خوام بریم علی آقا بخریم (سوپر محل) که شما همش نخوای سرم بزنی وقتی هم که حالم حسابی بد می شه میگه مامان ببرمت سرم از محسن جونم هم که حسابی نازه بنده...
17 آذر 1392