نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

نوروز باستانی

گل پسرم امسال پنجمین بهار زندگیت را در کنار بهار طبیعت جشن گرفتیم و ذوق و شوقت وصف نشدنیت رو برای گرفتن ماهی قرمز و سنبل و تخم مرغ رنگی ها زیبا بود و از مرگ ماهی های اولت حسابی ناراحت شدی و گریه کردی که حالا باید برن توی سطل آشغال  ظروف هفت سین امسالمون و با هم رنگ کردیم و چیدیم امسال عید اولین سالی بود که بعد از تولدت به سفر رفتیم و حسابی لذت بردی باز هم اصفهان شهر زیبایی و تمدن انتخاب ما شد همراه خاله ها و مامان جونی وبابا جونی راهی شدیم و کلی خوش گذروندیم درشکه سواری میدان نقش جهان هم لذت خاصی داره که شما به جای یه دور هر بار از بابایی خواهش می کردی که دور دومی هم در کار باشه و بابایی هم که اطاعت می کرد ب...
16 فروردين 1394

آلودگی و ویروس های جور واجورش

باز هم تاخیر نمی دونم چرا این ماه همش وبمون مشکل داشت و  باز نمی شد . من هم که مادر گرفتار اصلا فرصت نمی کردم همش بیام و چک کنم  بالاخره اومدم اونهم با وصف ویروس جدید اسهال استفراغی که گل پسری مبتلا شد بیست و یکم دی ماه بود که محمد فرهام یهویی همش حالت تهوع داشت و در عرض چند ساعت دل درد شدید همراه با اجابت مزاج شدید بعد از ویزیت تشخیص داده شد که ویروس جدید به علت آلودگی هوا بود که پسری در جا چسبیده بهش ماهم در اخیتار بودیم چون دو شب کامل محمد فرهام تب 40 درجه داشت و مدام هزیون می گفت  و کلا توی رختخواب خوابیده بود بعد از گذشت بیست و چهار ساعت و عدم بهبودی سرم تزریق شد که گل پسری همون بلوای شب قبل و زمان تزریق ...
5 بهمن 1393

عید غدیرو سفر به مشهد الرضا

یه هفته قبل از عید غدیر بود که مامان جون به همراه خاله ها بلیط تهیه کردن که به مشهد برن ازماهم خواستند که همراهشون باشیم اما من چندان مایل نبودم چون رها کوچیک بود چند روز بعد محمد فرهام متوجه شد که اونها راهی مشهد هستند حسابی بی تابی می کرد که من عاشق امام رضا هستم چرا ما نمی ریم تمام سعی خودمون و کردیم که بتونیم بلیط تهیه کنیم اما می افتادیم یه کوپه دیگه مجبور شدیم که بلیط مامان جون و خاله ها رو کنسل کنیم و یه کوپه دیگه بگپیرم وهمه باهم باشیم روز عید غدیر راهی مشهد شدیم و چند روزی و کنار بارگاه حضرت سپری کردیم محمد فرهام که عاشق امام رضا بود تمام مدت تو حرم بود یا همراه مامانی یاهمراه خاله ها تازه شب تاصبح هم همراه مامان جون توی حر...
5 آبان 1393

پسرک باهوش ما

مامان تصدقت بره عسل خان . شرمنده ام که دیر به دیر آپ میشم و خلاقیت هات رو خلاصه و کم می نویسم این روزها با بزرگ شدن رها کارای مامانی هم زیاد شده و رسیدگی به شما گلهای زندگی تمام وقت شده اونقدر شیطون شدی و پر سرو صدا که نگو البته باهوش تر هم شدی گاهی اوقات که من مشغول خیاطی میشم و رها رو به شما میسپرم داد می زنی بیا دیگه خسته شدم باید که کارگر بگیریم که فقط مشغول رسیدگی به پستونکش باشه  و هر وقت که افتاد بهش بده من دیگه خسته شدم همشم نق نق می کنه گاهی اوقات هم کلی بوسش می کنی و میگی حالا دیگه وقتش شده که بپری بغل داداشی این روزها هم کلی توی بازی شطرنج پیشرفت کردی بردمت مدرسه شطرنح ثبت نامت کردم مربیت کلی از شما خوشش اومدو گف...
29 شهريور 1393

تولد4سالگی شازده کوچولو

شازده کوجولوی ما جهار ساله شد و ما می بالیم به این چهار سالی که سعادت داشتیم کنار فرشته زمینیمون باشیم و از بودن در کنارش  و لذت لحظات زیبا و به یاد موندنی ببالیم به داشتنش امسال تولد شازده کوچولو چند روزی بعد از به دنیا پرنسسمون بود و نمی تونستم تدارک ببینم قرار شد که چهارساله شدنت و خونه مامان جون جشن بگیریم ملیکا و ملینا هم بودن (همسایه های مامان جون )کلی ذوق داشتی و همش می خواستی کادوها رو باز کنی و کیکت رو انگش بزنی بابایی برات یه دوچرخه خریده بود مامان جون و باباجون نقدی پرداخت کردند  خاله جون و عمو جفعفر به خواسته خودت شلمن خاله ملیحه تی شرت خاله نگار هم تاپ شلوارک که از همشون ممنونم تمام زحمات شام و باق...
26 تير 1393

جشن فتیله ها

قرار بود که سوم تیرماه عموهای فتیله ای بیان ورزشگاه انقلاب کرج که خاله هابه ما خبر دادن از اونجایی که من نمی تونستم برم بلیط گرفتیم تا شازده کوچولوی عاشق عموها همراه با خاله ملیحه ونگار برن به جشن پسرک ماهم همراه خاله ها رفت و بعداز اتمام برنامه رفته بود بالای سن و عمو فروتن رو از نزدیک دیده بود و اون هم کلی با گل پسرما مهربونی کرده بود اما اجازه نداده بودن که عکس بندازن گریم صورت هم کرده بود خلاصه وقتی از در اومد داخل چشمهای گل پسرم می خندید و کل لذت برده بود     ...
26 تير 1393

مولود امام زمان و تولد نی نی ما

شب نیمه شعبان و دیدار من و دخترم  دختر گل مامان و آجی گل محمد فرهام  جمع سه نفره از خانواده چهار نفره جدیدمون از زری جون و سارا جونم هم ممنونم که توی این مدت به فکر ما بودن زودی میام اگه دوباره نت مون قطع نشه و همه ماجرا رو برات می نویسم البته عکسای رها رو توی وب خودش می زارم   ...
3 تير 1393

درانتظار

تقریبا نوزده روز دیگه بیشتر به دیدار مون نموده و همه روز شماری می کنیم مخصوصا محمد فرهام امروز صبح از می پرسید مامان چندروزه دیگه آجی دنیا میاد من هم گفتم بیست روزه دیگه گفت بعدش منو بغل می گیری اونم وایساده گفتم نه آخه دلم درد می گیره گفت بعدش که  دلت خوب شد چی گفتم اونموقع که بله اما اگه آجی گریه کنه کی بغلش کنه گفت خوب معلومه من خودم بغلش می کنم که دل شما درد نگیره (قربونش برم حسود نیستا اما احساس مسئولیتش بالاس می ترسه مامان آجی شو بندازه) نمی دونم که بعد از این مدت دلم واسه این روزها و دردها تنگ میشه یانه  کمردرد و خستگی و بی خوابی شده تمام وجودم یا اینکه دلم برای تکونهای وقت و بی وقتت تنگ میشه اونم زمانی که ...
5 خرداد 1393

مهدقرآن

یه مدتی می شد که می خواستم یه کلاسی ثبت نام کنم اما راه برام خیلی دور بود تا اینکه به پیشنهاد مامانم به جامعه القران که تقریبا بهمون نزدیک بود ثبت نام کنم مامان یه روز رفت و گفت که شماره گرفتن و خودشون  تماس می گیرن (البته تازمانی که چهار سالش تمام بشه ) از شانس بنده که الان تقریبا ماه آخر این دوران شیرین و سخت و می گذرونم  سه روز بعد تماس گرفتن و گفتن بیاد کلاس بنده هم بردمو ثبت نام کردم البته این کلاس با جاهای دیگه فرق داره قرآن رو با اشاره آموزش میدن البته همراه با معنی و مامانها هم حضور دارن که اشاره ها رو یاد بگیرن و تو خونه کار کنن تازه بعد متوجه شدم که محمدفرهام زیر میزی یا شانسی وارد این کلاس شده چون جلسه سوم بود که ...
12 ارديبهشت 1393