درانتظار
تقریبا نوزده روز دیگه بیشتر به دیدار مون نموده و همه روز شماری می کنیم مخصوصا محمد فرهام امروز صبح از می پرسید مامان چندروزه دیگه آجی دنیا میاد من هم گفتم بیست روزه دیگه گفت بعدش منو بغل می گیری اونم وایساده گفتم نه آخه دلم درد می گیره گفت بعدش که دلت خوب شد چی گفتم اونموقع که بله
اما اگه آجی گریه کنه کی بغلش کنه گفت خوب معلومه من خودم بغلش می کنم که دل شما درد نگیره
(قربونش برم حسود نیستا اما احساس مسئولیتش بالاس می ترسه مامان آجی شو بندازه)
نمی دونم که بعد از این مدت دلم واسه این روزها و دردها تنگ میشه یانه کمردرد و خستگی و بی خوابی شده تمام وجودم
یا اینکه دلم برای تکونهای وقت و بی وقتت تنگ میشه اونم زمانی که من می خوام بخوابم شما بیداری یا برعکس یا سکسکه های بلند بلندت
اما با تمام این خستگی ها و بی خوابی هایی که این روزها بیشتراز قبل شده لحظه شماری می کنم تا روی ماهتو ببینم
گل دخترم ممنونم که مامانی و زیاد گنده نکردی و الحمدلله زشت هم نشدم بر عکس کسایی که میگن دختر خوشگلی مادرشو میگیره تا خودش خوشگل بشه