نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

محمد فرهام داودی

سیزده بدر

دیروز ما رفتیم پارک نزدیک خونمون و همراه مامان جون و خاله ها بودیم و گل پسرهم کلی توپ بازی کرد همش دلش میخواست که خودش تنها همه جا بره و مستقل باشه خاله نگار هم کلی با شما بازی کرد  تقریبا همش همراه شما بود عصری که می خواسیتم برگردیم خونه خاله خواست که با مامان یه کم والیبال بازی کنه اما شماهم خواستی که بازی کنید توپ خودت رو آوردی که بازی کنی یه خانواده  هم اونجا بود که یه پسری داشتند تقریبا میشه گفت چند ماهی از شما کوچکتر بود اومد که توپ و از شما بگیره کفشاش هم دستش یکدفعه دیدم که شما شروع به گریه کردی وایی نفست بند اومده بودکبود شدی از شدت گریه ترسیده بودم نفست نمی اومد مامانی قربونت بره مثل اینه پسره اومده بود سراغ توپ دید...
28 فروردين 1392

سفر شمال

8/1/92  پنجشبه صبح به سمت محمود آباد حرکت کردیم باباجون و خاله ملیحه هم توی راه همراه ما شدند اما وقتی به اول جاده رسیدیم دیدم که ترافیک خیلی سنگینه با اینکه ساعت 6 صبح بود انتظار این وضیت رو نداشتیم نزدیکهای ساعت 8/30 تازه رسیده بودیم به نزدیکی سیاه بیشه توی مسیر خیلی اذیت شدیم محمد فرهام مدام بالا آوردن ها حال خوبی نداشت پیاده شدیم تا یه مقدار هوا بخوره بابامحسن هم که داشت خرید می کرد سوال کرده بود که این راه کنار مسجد به کجا می ره اونها هم گفتند که به سمت رویان و محمود آباد هم راه داره و بین مسیر خانه نیما یوشیج هم همست ماهم که از ترافیک خسته شده بودیم ترجیح دادیم که از مسیری خلوت و آروم بگذریم اما نمی دونستیم که راهمون دوبرابر م...
23 فروردين 1392

عیدانه

    پسر گلم عزیزدلم این سومین سالی هست که نو شدن رو همراه شما هستیم از دو شب قبل که می خواستیم هفت سین بچینیم شما کلی ذوق داشتی و کمک مامان می کردی عمو جونهم که براتون کیمدی خریده بود کمیدی هم شده بود حاجی فیروز من هم از وسایل داخلش استفاده کردم و یه هفت سین کوچولو درست کردم و داخل سفره خودمون گذاشتم توی این دو روز ما سه تاهم تلافات ماهی داشتیم که الان یه دونه عروس سفید فقط مونده این هم از عکس هفت سین ما ...
30 اسفند 1391

عکس

امروز عصر یادم افتاد که باید می رفتم و عکس جدید می نداختم که تا گفتم محمدفرهام هم گفت مامان منهم عکس میخوام لباس بپوشم طفلی فکر می کرد که میخوام عکس آتلیه بندازم اما دلم نیومد و طبق برنامه سالانه که اواسط اسفند ماه می برمش و چند تا عکس ازش می ندازم   امشب هم بردمش البته لباسها رو خودش انتخاب کرد و فقط دلش خواست با همون دو دست عکس بندازه و نخواست که دوباره لباس عوض کنم (مامان خسته میشم نکن میخوام عکس بندازم) تازه روی همون صندلی که من عکس 3*4 انداختم هم گفت باید عکس بندازه شبیه مامانش خاله عکاس هم با خوشروی هرجور که ایشون دستور داد عمل کرد قرار شد که چهار شنبه بریمو عکس دلخواهمون و انتخاب کنیم تا آخر سال هم تحویل بگیریم و...
14 اسفند 1391

آرایشگاه

قندو عسلم مامانی شرمنده شد دوباره دیر آپ شدم اما  می نویسم از   جمعه صبح که بابا جون زنگ زد که ببینه عسل خان ما همراهش میره به آرایشگاه که محمدفرهام گفت می خواد همراه بابا محسن میره شیطون مامان میگه که آرایشگاه بابایی خوشگل تره موهام و هم فشن می کنه خلاصه عصری عازم آرایشگاه شدن و بعد از گذشت ساعتی گل پسر وارد شدو مابا یه پسری با موهای فشن شده مواجه شدیم و از دیدن روی ماهش و موهای فشن عزیزدلمان مسرور شدیم و تمام مدت قربون صدقه می رفتم و پسری هم همش نق میزد که مامانی دارم می خارم و آروم آروم لخت شد که عازم حمام بشه پشت گردنش یه مقدار قرمز شده بود بابا گفت به عمو بهمن گفتم حسابی فشن کن اونهم یه کم پشت گردنشو ماشین کرد و نا...
14 اسفند 1391

اندر احوالات عسل خان

دردانه ام شرمنده این روزها خیلی دیر دیر آپ میشم فرصت ندارم هم با شما مشغول بازی و کاریم و گاهی اوقات میام از دوستایی که تند و تندبه ما سرمیزنن ممنونیم ماهم فراموش تون نکردیم سعی می کنم زودی بیاییم دیدنتون این روزها شعر حسنی و از این قسمت برای مامانی روزی صد بار می خونی تازه سوره کوثر هم میتونی با کمک مامانی بخوین البته بیشترشو خودت میگی من اونجایی که یادت می ره و یه کوچولو اشاره می دم  الاغه خوب و نازنین سر برهوا سم برزمین یالت بلند و پرمو دمت مثال جارو یکمی به من سواری میدی نکه نمی دم نکه نمی دم چرا نمیدی واسه اینکه من تمیزم پیش همه عزیزم اما تو چی موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه و واه و واه محمدفرهام جو...
2 اسفند 1391

خمیر بازی

امشب داشتی خمیر بازی می کردی البته از نظرخودت از نظرمن که داشتی خمیر ها رو تکه تکه می کردی می ریختی توی کامیونت من هم داخل آشپزخونه بودم و داشتم بساط شام و به پا می کردم که دیدم داری برای خودش شعر می خونی دشنگ شدم من خوشل شدم من کلی هم تکرار می کردی  دیدم که خیلی آروم شدی با کامیون مشغول بودی منهم به سمت تراس رفتم همینکه داشتم می اومدم داخل اتاق گفتی مامان دیدی دشنگ شدم گفتم کو مامان من که ندید یکدفعه بینی تو نشون دادی گفتم چی شده بینیت گفتی خمیر داره توش دشنگ شده وای حول شده بودم خوابوندمت  زمین دیدم بله تا جا داشته خمیر رنگ سبز داخل شده با کلی زحمت خارج کردم اما زیاد در موردش بحث نکردم که از ذهنت پاک بشه ...
30 بهمن 1391

عقد خاله فریده

پنچشنبه 26 بهمن ماه دعوت شده بودیم مراسم عقد خاله فریده (دختر خاله )بابا محسن مامانی که از ظهر مراسم آماده شدن داشت و عصر هم پدر و پسر رفتن آرایشگا برای دیزاین مو بعداز کلی تشریفات به سمت تهران حرکت کردیم نمی دونم مثل اینکه همه فهمیده بودن ما داریم می ریم عروسی خیابونها کلی ترافیک بود ماهم که باید تا ستار خان می رفتیم توی ماشی عسل خان مامان طبق معمول از دل درد شروع کرد به سردرد رسید و بالاخره هم خوابش برد بابا محسن هم با آرامش اعصاب به رانندگی ادامه داد تا به تالار رسیدیم اول که چون از خواب بلند شده بود به مامان چسبیده بود بعد هم بهونه بابا رو کرد اما بیشتر از 10 دقیقه پیش بابایی نمود و دوباره اومد پیش خودم بعد آروم آروم با خاله ...
30 بهمن 1391