عکس
امروز عصر یادم افتاد که باید می رفتم و عکس جدید می نداختم که تا گفتم محمدفرهام هم گفت مامان منهم عکس میخوام لباس بپوشم
طفلی فکر می کرد که میخوام عکس آتلیه بندازم اما دلم نیومد و طبق برنامه سالانه که اواسط اسفند ماه می برمش و چند تا عکس ازش می ندازم
امشب هم بردمش البته لباسها رو خودش انتخاب کرد و فقط دلش خواست با همون دو دست عکس بندازه و نخواست که دوباره لباس عوض کنم (مامان خسته میشم نکن میخوام عکس بندازم)
تازه روی همون صندلی که من عکس 3*4 انداختم هم گفت باید عکس بندازه شبیه مامانش خاله عکاس هم با خوشروی هرجور که ایشون دستور داد عمل کرد قرار شد که چهار شنبه بریمو عکس دلخواهمون و انتخاب کنیم تا آخر سال هم تحویل بگیریم
وقتی که از اتلیه اومدیم بیرون واییی دیدیم که بارون گرفته اونهم چه بارونی با سرعت فراوان به سمت خونه حرکت کردیم بااینکه یک خیابون بیشتر فاصله نداشتیم اما هردو موش آبکشیده شده بودیم محمدفرهام هم که از شدت بارون و رگبار ترسیده بود محکم منو بغل کرده بود و می گفت مامانی مامانی دارم میترسم