نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

محمد فرهام داودی

تولد

دیشب تولدم بود خیلی خوشحال بودم اما چون مصادف با هفتم امام بود هیچ مراسمی نداشتیم البته این و هم بگم که قبل ازمحرم همگی خونه خاله جون جمع بودیم یه کیک هم گرفتم و یه جشن کوچولو داشتیم چون تولد خاله نگار هم بامن توی یک ماه هست همون موقع هم کادو ها مو گرفتم این محمدفرهام جون و اینهم کیک تولد ما که اجازه نداد باهش عکس بندازیم البته دیشب هم بابایی مارا به شام جنجالی دعوت کرد البته چون شما زود شام می خوری تا رسیدن بابا من شام شما رو دادم و همینکه رسیدیم جلوی رستوران شما خوابت برد و زمان خوردن شام هم بیدار نشدی وای شب خوبی بود توی رستورانی که خیلی دوست دارم شام خوردیم البته جای محمدفرهام هم خالی بود که ماهی ها...
12 آذر 1391

نذری

دیروز هم مثل سالهای گذشته مامان جون و بابا جون نذری داشتن و ماهم بعد از بیدار شدن محمدفرهام همراه بابا محسن عازم شدیم اما نمی دونم چرا از وقتی که بیدار شد شروع به بهونه جویی کرد حتی خونه مامان جون هم این کار رو ادامه داد تا موقع برگشت به خونه موقع انجام کارها همش دلش می خواست که کمک کنه و اصلا از پاکینگ بالا نمی آمد محمدفرهام هم توی پارکینک به عمو جعفر و بابا محسن کمک می کرد و دستور هم می داد که برین کنار نوبت منه آخر سر هم که بابا محسن و عمو مشغول شستن دیگ ها بودن محمدفرهام هم یه قابلمه از خودش بزرگتر و برداشته بود و مثل لاستیک می چرخوند کار بابا که تموم شده بود و داشت چای می خورد که خاله ملیحه گفت ببین داره قابلمه خ...
11 آذر 1391

من یه مادر خوشحالم

نمی دونید چقدر خوشحالم این دو روز گذشته نه نه این سه روز گذشته اصلا انگار خواب بودم دوست ندارم بیدار بشم محمدفرهام جون اونقدر تغییر کرده که نگو اصلا انگار بچه چند روزگذشته نیست وقتی یادم می افته که از عید نوروز تا الان چقدر اذیت شدم دوباره بهم می ریزم از عید تا امروز که می نویسم اونقدر لجباز و بد خلق شده بود که نگو گاهی اوقات دیگه صبرم تموم میشد وگاهی هم مجبورمی شدم که خیلی بلند با پسری صحبت کنم که این هم باعث ناراحتیم می شد دوست ندارم هیچ کس حتی خودم هم با پسرم بلند صحبت کنه اصلا دوست ندارم که بلند صحبت کنم اما دیگه یدندگی و کج خلقی امانم رو بریده بود با اینکه مامانم و خواهرام حتی بابام شدیداٌ همراهم بودن بازم کم می اوردم ام...
8 آذر 1391

میهمانی حضرت قاسم

دیروز عصر خوب قسمت ما شد که بریم سفره حضرت قاسم (خونه عروس عمه بود ) خیلی خوب بود کلی تدارک دیده بود و محمد فرهام هم حسابی محو تماشای سفره ای شده بود که برای حضرت قاسم انداخته بودن بعد از خواندن زیارت عاشورا و مرثیه و بقیه عزاداری از وسایل داخل سفره هم به ما تعارف کردن مراسم خیلی خوبی شده بود خدایا  همه نی نی های ما رو پیرو حسین و اهل بیتش قرار بده   این عکس حنایی که به شکل گل تزئین کرده بودن این هم عکس سفره   ...
6 آذر 1391

تعطیلات

طبق قرار قبلی  قرار بود که بابامحسن پنج شنبه دوباره بره طالقان ماهم خونه مامان جون باشیم اما مادر دوستش فوت کرد و مجبور شد چهارشنبه صبح بره بابایی رفت و ما هم تنها موندیم حوصله رفتن خونه مامان جون رو هم نداشتم اما شب رو هم نمی تونستم تنها بمونم به خاله ملیحه زنگ زدم و گفتم که بیاد پیش ما و با ما باشه خاله هم اجابت کرد دو شب خاله پیش ما موند و به محمدفرهام هم خیلی بهش خوش میگذشت البته یادم رفت ما هم پنج شنبه ظهر نهار رفتم خونه مامان جون  نهار قورمه سبزی بود که محمد فرهام عاشقشه جمعه صبح هم قرار بود که بریم همایش حضرت علی اصغر رفتیم اما دیر رسیدیم و مراسم تموم شده بود اونقدر ترافیک بود و کلی از را...
3 آذر 1391

بازم کولیک

دیشب نزدیکهای ساعت 11 بود که طبق شبهای قبل محمد فرهام رو خوابوندم ساعت یک ربع به یک نیمه شب با صدای گریه شدید محمدفرهام از خواب پریدم کلی ترسیده بودم دیدم که گریه پسری بند نمیاد بغلش کردم گفتم شاید خواب بد دیده اما انگار از خواب دیدن هم نبود بابا محسن هم بلند شد بود اما هرچی سعی می کردیم نمی تونستیم آرومش کنیم همینطور گریه می کرد از شدت درد توی بغل می چرخید خیلی ترسیده بودم اما یکدفعه یادم افتاد که شاید دوباره کولیک محمدفرهام عود کرده باشه دیدیم که بله دوباره دل دردهای شبونه شروع شده احساس کردم مال غذای شب باشه چون همراه غذا یه مقدار شور خورده بود اما بابایی گفت که یه نوع ویروسه مثل اینکه این ویروس ها هم نمی خوا...
28 آبان 1391