من یه مادر خوشحالم
نمی دونید چقدر خوشحالم این دو روز گذشته نه نه این سه روز گذشته اصلا انگار خواب بودم دوست ندارم بیدار بشم
محمدفرهام جون اونقدر تغییر کرده که نگو اصلا انگار بچه چند روزگذشته نیست وقتی یادم می افته که از عید نوروز تا الان چقدر اذیت شدم دوباره بهم می ریزم از عید تا امروز که می نویسم اونقدر لجباز و بد خلق شده بود که نگو گاهی اوقات دیگه صبرم تموم میشد وگاهی هم مجبورمی شدم که خیلی بلند با پسری صحبت کنم که این هم باعث ناراحتیم می شد دوست ندارم هیچ کس حتی خودم هم با پسرم بلند صحبت کنه
اصلا دوست ندارم که بلند صحبت کنم اما دیگه یدندگی و کج خلقی امانم رو بریده بود با اینکه مامانم و خواهرام حتی بابام شدیداٌ همراهم بودن بازم کم می اوردم
اما رفته رفته بهتر میشد ولی بازهم گریه های وقت و بی وقتش کلافم می کرد برای همه چیز گریه می کرد
و باگریه هرجیزی و می خواست اما من هم اجابت نمی کردم ولی ادامه داشت......
تا اینکه یه طی یه روند سرعتی و برق آسا تغییراتی توی رفتار و اخلاقش پیدا شد که انگشت حیرتم بر لب ما آورد
بقدری آروم شده بود که نگو
اصلا بکل تغییر کرده بود
نمی دونم چی بگم من هم برای تشوییق مدام می بوسیدم و بغلش می کردم
اونهم استقبال می کرد و زمانی که حواسم به کاری مشغول می شد می اومد و با هر طرفندی که بلد بود منو به سمت خودش جلب می کرد و می گفت مامان ببین . منو ببین . دوست دارم بوسم می کنی
وای دلم داشت غش می رفت واسه این کاراش
البته این رو هم بگم که محمدفرهام توی کاراش زمانی هم که گریه می کرد مرتب و منظم بود اما گریه هم جز کاراش بود
این روزها تازه می فهمم آرامش توی وجود محمدفرهام هم به جریان افتاده و اونهم داره از این آرامش لذت می بره مثل من
اونقدر خوشحالم که می خوام بال دربیارم
اگه بدونی این روزها
چقدر نگاتو دوست دارم برق چشمات و دوست دارم جنس صداتو دوست دارم
با تو زندگی چه رویایی میشه دوست دارم تموم لحظه ها مو باتو باشم
دوست دارم فقط چشماتو وا کنی تا ببینی که چقدر دوست دارم
دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه