نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

محمد فرهام داودی

اندر احوالات عسل خان

دردانه ام شرمنده این روزها خیلی دیر دیر آپ میشم فرصت ندارم هم با شما مشغول بازی و کاریم و گاهی اوقات میام از دوستایی که تند و تندبه ما سرمیزنن ممنونیم ماهم فراموش تون نکردیم سعی می کنم زودی بیاییم دیدنتون این روزها شعر حسنی و از این قسمت برای مامانی روزی صد بار می خونی تازه سوره کوثر هم میتونی با کمک مامانی بخوین البته بیشترشو خودت میگی من اونجایی که یادت می ره و یه کوچولو اشاره می دم  الاغه خوب و نازنین سر برهوا سم برزمین یالت بلند و پرمو دمت مثال جارو یکمی به من سواری میدی نکه نمی دم نکه نمی دم چرا نمیدی واسه اینکه من تمیزم پیش همه عزیزم اما تو چی موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه و واه و واه محمدفرهام جو...
2 اسفند 1391

خمیر بازی

امشب داشتی خمیر بازی می کردی البته از نظرخودت از نظرمن که داشتی خمیر ها رو تکه تکه می کردی می ریختی توی کامیونت من هم داخل آشپزخونه بودم و داشتم بساط شام و به پا می کردم که دیدم داری برای خودش شعر می خونی دشنگ شدم من خوشل شدم من کلی هم تکرار می کردی  دیدم که خیلی آروم شدی با کامیون مشغول بودی منهم به سمت تراس رفتم همینکه داشتم می اومدم داخل اتاق گفتی مامان دیدی دشنگ شدم گفتم کو مامان من که ندید یکدفعه بینی تو نشون دادی گفتم چی شده بینیت گفتی خمیر داره توش دشنگ شده وای حول شده بودم خوابوندمت  زمین دیدم بله تا جا داشته خمیر رنگ سبز داخل شده با کلی زحمت خارج کردم اما زیاد در موردش بحث نکردم که از ذهنت پاک بشه ...
30 بهمن 1391

عقد خاله فریده

پنچشنبه 26 بهمن ماه دعوت شده بودیم مراسم عقد خاله فریده (دختر خاله )بابا محسن مامانی که از ظهر مراسم آماده شدن داشت و عصر هم پدر و پسر رفتن آرایشگا برای دیزاین مو بعداز کلی تشریفات به سمت تهران حرکت کردیم نمی دونم مثل اینکه همه فهمیده بودن ما داریم می ریم عروسی خیابونها کلی ترافیک بود ماهم که باید تا ستار خان می رفتیم توی ماشی عسل خان مامان طبق معمول از دل درد شروع کرد به سردرد رسید و بالاخره هم خوابش برد بابا محسن هم با آرامش اعصاب به رانندگی ادامه داد تا به تالار رسیدیم اول که چون از خواب بلند شده بود به مامان چسبیده بود بعد هم بهونه بابا رو کرد اما بیشتر از 10 دقیقه پیش بابایی نمود و دوباره اومد پیش خودم بعد آروم آروم با خاله ...
30 بهمن 1391

عکس های آتلیه

عزیز دلم دوست داشتم که یه تعداد از عکسهایی که برده بودمت آتلیه و برات بزارم اما فرصت نمی کردم یه تعدادی و هم توی آپ بعدی میزارم وروجکم اینجا 89/8/5 تقریبا پنج روز مونده بودکه چهار ماهت تموم بشه قربونت برم فندق کوچولو   جیگر طلای من با اون قبقبت وایی نگام نکنین خجالت می کشم بدوام برم پیشه مامانی لباس تنم کنه بگیر که اومدم مامانی عکس های تولد یک سالگی   فندقی موتور سوار قربونت برم که بعد از کلی  گریه و زاری که دوست نداشتی لباساتو عوض کنم با چشمای پر از اشک این ژست و گرفتی عکس های بالا هم به دلیل همکاری نکردن شما برای تعویض لباس با یک لباس گرفته شده (مامانی شرمنده ...
24 بهمن 1391

مادر و پسر عاشق

عزیزکم اونقدر دوست دارم که نمی دونم چکار کنم فکر می کردم که بزرگتر شی حتما وابستگیمون کمتر میشه اما نمی تونم یه لحظه ام ازت دور باشم باتمام شیطنت هات بازهم دلم می خواد که کنارهم باشیم جدایی برام کابوسه عزیز شیطونم نه نه البته خیلی هم آقا شدی توی تموم کارهای خونه شدی دست راستم و همش در حال کمک کردنی از زبون نگوکه ماشاالله کم نمی یاری شیرین زبونی های می کنی  که نگو دلم برات قش می ره روزی  صد بار میای بغلم می کنی میگی مامانی عاشقتم پسرم منهم عاشقتم تا میام لباس تنت کنم میگی مامان الان به نظرت ست شده بهم میاد خوردنی من ازالان به فکر ست کردنی راستی یاد گرفتی که از بیست تا سی و هم بشمری البته ا...
6 بهمن 1391

مهد کودک

سلام سلام عسل خان مامان شرمنده این روزها یه مقدار دیر دیر آپ میشم تمام ذهنم درگیر شما شده از بس که دوست داری بهت توجه کنم و تمام حواسم به شما باشه و به کاری مشغول نباشم بزار از اینجا شروع کنم که چند روز بیش یعنی سه شنبه هفته قبل دیدم که داری حسابی توی خونه کلافه میشی و من هم هر کاری می کنم که با شما بازی کنم و تمام اسباب بازی ها رو هم به کار می گیرم بازهم فایده ای نداره و مدام داری لج بازی می کنی من هم با عرض شرمندگی و پیشمانی مدام یه چند باری خیلی بلند با شما صحبت کردم که خیلی خیلی پشیمونم به این فکر افتادم که به مهدهای کودک یه سر بزنم شاید کلاسی هم برای بچه هایی که عضو نیستن داشته باشن که بی نتیجه بود تمام فرهنگسرا های اطرا...
23 دی 1391

مشهد

هفته گذشته داشتم به بابا محسن می گفتم که عمه نسرین قرار شده که به مشهد برن و یه چند روزی  اونجا باشند یکدفه بابا گفت که ماهم بریم من هم قبول کردم البته قرار شد که مامان و بابای همسری هم همراه ما باشند تقریبا یک هفته ای هست که به تهران اومدن و قرار شده زمستان امسال و تهران بمونن به مامان خودم هم اطلاع دادم که همراه ما باشند اما گفتند که خاله نگار امتحان داره و ما  نمی تونیم و من هم اسرار که اگه شما نمی یایید خاله ملیحه همراه ما بیاد خاله هم قبول کرد  اما رسیدیم به بلیط که واسه چهارشنبه می خواستیم اما هر جا تماس گرفتیم پیدا نشد و بابا هم دلش می خواست که همراه ما باشه اما دید که بلیط برای چهار شنبه نیست و اگه هم باش...
18 دی 1391

یلدا

امسال شب یلدا رفتیم خونه عمه لیلا زحمت کشیده بود و خواهر برادر ها رو کنار هم جمع کرده بود اولین سالی بود که خونه مامان خوبم نرفتم ولی خونه عمه جون هم خیلی خوش گذشت و محمدفرهام کنار حانیه و ملیکا دختر دوست عمه لیلا هم که اونجا بود حسابی بازی کرد و خیلی بهش خوش گذشت جای زن عمو زهره خیلی خالی بود رفته بودن خونه مادر خودشون شب خیلی خوبی بود عمه حسابی زحمت کشیده بود من هم یه تعداد کارت برای محمدفرهام تهیه کرده بودم که به دختر عمه و دختر عمو هاش بده هندونه ما از قسمتی که برش خورده دونه هاش معلوم نشد بعداً یه ماژیک خردیم و براش دونه گذاشتیم اما عکسشو نداشتیم ...
2 دی 1391