نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

محمد فرهام داودی

تاخیرمون و علتش بعد از عروسی

سلام به دوستای گلم که به یادم بودید نمی دونم چرا یکم تنبل شدم و بی حوصله یکی دوباری هم آپ شدم اما مطالبم نیمه موند اما امشب اومدم که کاملش کنم و تشکر از شما مهربونا که فراموشمون نکردین البته از گل پسرم هم که باعث این شد که توی این یک ماه یه مقدار عصبی تر بشم هم تشکر می کنم با تمام این اوصاف بازهم عاشق و دیونتم پسر گلم اما نمی دونم باید دوباره چه کار کنم که گریه هات کم بشه برای همه چی گریه می کنی از 13 ساعتی که بیداری تقریبا نصفش و در حال گریه هستی نمی دونم چرا البته زمانی که خونه مامان جونی  که میریم بدتر هم می شی اما مجبورم که برای هفت ماه دیگه در هفته دو روز کامل و یه نصف روز  اونهم پشت هم بزارم پیش مامانی البته برای نهار میا...
22 خرداد 1392

خداحافظی

پنچ شنبه ظهر  شب مبعث حضرت رسول اکرم (ص) دعوت بودیم خونه دختر عموی مادرم می خواستن آش پشت پای خودشونو بپزن عازم مکه هستن و کلی مهمون دعوت کرده بودن و ماهم مثل بقیه می خواستیم بریم اما از اونجایی که محمد طاها نوه داییم آبله مرغون گرفته بود و اونها هم دعوت بودن نگران بودم که مبادا محمدفرهام هم بگیره البته از زمان بیماریش 15 روزی گذشته بود به خاله عفت (دختر عموی مادرم ) که دوره پرستاری هم دیده بود گفتم و ایشون گفتند که اگه 14 روز از بیماری گذشته باشه دیگه انتقال ویروس به صفر میرسه ماهم عازم شدیم همراه خاله هاو مامان جون و محمدفرهام کلی با هم سن و سالاش بازی کرد خیلی بهش خوش گذشت بعداز ظهر هم که اومدیم خونه آماده شدیم بریم عروسی نوه عمو...
22 خرداد 1392

نمایشگاه کتاب

جمعه ظهربود که تصمیم  گرفتیم  بریم نمایشگاه کتاب اما بابا محسن زیاد مایل نبود و می گفت که  درس داره و میخواد یه مقدار هم استراحت کنه من هم که دوست داشتم برم بابا گفت که خودتون دوتایی برید اما از اونجایی که مسیر ما از کرج بود و شماهم  توی ماشین حالت بد میشه به عمو جعفرو خاله ها گفتیم که همراه ما باشند و اگه شما اذیت شدی من  هم دست تنها نباشم خلاصه راهی نمایشگاه شدیم خیلی شلوغ بود ماهم اول به سمت سالن کودکان رفتیم و یه cd آموزشی گرفیم و بعدهم یه کتاب که خودت انتخاب کردی ( کدوی قل قله زی) چون داستانشو مامان جون برات تعریف می کرد دوست داشتی از روی جلد کتاب متوجه شدی که خوشه و برداشتیش یه پازل هم با طرح باب اسفنجی گر...
18 ارديبهشت 1392

تب و بیماری

شنبه صبح که از خواب بلند شدی یه کم بیحال بودی و مدام سرفه می کرد اونهم شدید یه مقدار نگران بودم اما فرصت نکردم که ببرمت دکتر باید می رفتم تهران مامان بزرگ می خواست که چمدونشو ببنده ماهم رفتیم کمک عازم مکه مکرمه هستندو قرار فردا صبح حرکت کنند وقتی که رسیدیم خونه عمه نسرین شما مستقیم رفتی سراغ مهدی که بیا بریم حیاط توپ بازی بنده خدا هم قبود کرد اونجا یکدفه چشمت به درخت توت افتاده بود و دوست داشتی همش از درخت توت بکنی و بخوری و از اونجا که تک و توک رسیده بود عسل خان ماهم قصد کرد که از چهار پایه بالا بره و برای خودش بکنه اما همین که رفت دیگه نتونست تکون بخوره و ترسید بعد از رسیدن بابا محسن  برگشتیم خونه توی راه هم یه شربت آزیترو مای...
2 ارديبهشت 1392

سیزده بدر

دیروز ما رفتیم پارک نزدیک خونمون و همراه مامان جون و خاله ها بودیم و گل پسرهم کلی توپ بازی کرد همش دلش میخواست که خودش تنها همه جا بره و مستقل باشه خاله نگار هم کلی با شما بازی کرد  تقریبا همش همراه شما بود عصری که می خواسیتم برگردیم خونه خاله خواست که با مامان یه کم والیبال بازی کنه اما شماهم خواستی که بازی کنید توپ خودت رو آوردی که بازی کنی یه خانواده  هم اونجا بود که یه پسری داشتند تقریبا میشه گفت چند ماهی از شما کوچکتر بود اومد که توپ و از شما بگیره کفشاش هم دستش یکدفعه دیدم که شما شروع به گریه کردی وایی نفست بند اومده بودکبود شدی از شدت گریه ترسیده بودم نفست نمی اومد مامانی قربونت بره مثل اینه پسره اومده بود سراغ توپ دید...
28 فروردين 1392

سفر شمال

8/1/92  پنجشبه صبح به سمت محمود آباد حرکت کردیم باباجون و خاله ملیحه هم توی راه همراه ما شدند اما وقتی به اول جاده رسیدیم دیدم که ترافیک خیلی سنگینه با اینکه ساعت 6 صبح بود انتظار این وضیت رو نداشتیم نزدیکهای ساعت 8/30 تازه رسیده بودیم به نزدیکی سیاه بیشه توی مسیر خیلی اذیت شدیم محمد فرهام مدام بالا آوردن ها حال خوبی نداشت پیاده شدیم تا یه مقدار هوا بخوره بابامحسن هم که داشت خرید می کرد سوال کرده بود که این راه کنار مسجد به کجا می ره اونها هم گفتند که به سمت رویان و محمود آباد هم راه داره و بین مسیر خانه نیما یوشیج هم همست ماهم که از ترافیک خسته شده بودیم ترجیح دادیم که از مسیری خلوت و آروم بگذریم اما نمی دونستیم که راهمون دوبرابر م...
23 فروردين 1392

عیدانه

    پسر گلم عزیزدلم این سومین سالی هست که نو شدن رو همراه شما هستیم از دو شب قبل که می خواستیم هفت سین بچینیم شما کلی ذوق داشتی و کمک مامان می کردی عمو جونهم که براتون کیمدی خریده بود کمیدی هم شده بود حاجی فیروز من هم از وسایل داخلش استفاده کردم و یه هفت سین کوچولو درست کردم و داخل سفره خودمون گذاشتم توی این دو روز ما سه تاهم تلافات ماهی داشتیم که الان یه دونه عروس سفید فقط مونده این هم از عکس هفت سین ما ...
30 اسفند 1391

عکس

امروز عصر یادم افتاد که باید می رفتم و عکس جدید می نداختم که تا گفتم محمدفرهام هم گفت مامان منهم عکس میخوام لباس بپوشم طفلی فکر می کرد که میخوام عکس آتلیه بندازم اما دلم نیومد و طبق برنامه سالانه که اواسط اسفند ماه می برمش و چند تا عکس ازش می ندازم   امشب هم بردمش البته لباسها رو خودش انتخاب کرد و فقط دلش خواست با همون دو دست عکس بندازه و نخواست که دوباره لباس عوض کنم (مامان خسته میشم نکن میخوام عکس بندازم) تازه روی همون صندلی که من عکس 3*4 انداختم هم گفت باید عکس بندازه شبیه مامانش خاله عکاس هم با خوشروی هرجور که ایشون دستور داد عمل کرد قرار شد که چهار شنبه بریمو عکس دلخواهمون و انتخاب کنیم تا آخر سال هم تحویل بگیریم و...
14 اسفند 1391

آرایشگاه

قندو عسلم مامانی شرمنده شد دوباره دیر آپ شدم اما  می نویسم از   جمعه صبح که بابا جون زنگ زد که ببینه عسل خان ما همراهش میره به آرایشگاه که محمدفرهام گفت می خواد همراه بابا محسن میره شیطون مامان میگه که آرایشگاه بابایی خوشگل تره موهام و هم فشن می کنه خلاصه عصری عازم آرایشگاه شدن و بعد از گذشت ساعتی گل پسر وارد شدو مابا یه پسری با موهای فشن شده مواجه شدیم و از دیدن روی ماهش و موهای فشن عزیزدلمان مسرور شدیم و تمام مدت قربون صدقه می رفتم و پسری هم همش نق میزد که مامانی دارم می خارم و آروم آروم لخت شد که عازم حمام بشه پشت گردنش یه مقدار قرمز شده بود بابا گفت به عمو بهمن گفتم حسابی فشن کن اونهم یه کم پشت گردنشو ماشین کرد و نا...
14 اسفند 1391