نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

محمد فرهام داودی

زنونه زنونه

بعد از مدتها امروز که برای دومین بار جهت بررسی غربارگری رفتم از دکتر خواستم که جنسیت رو هم به هم بگن البته که ایشون مدتی قبل گفته بودن که به احتمال زیاد پسره اما ما همچنان توکل خودمون رو داشتیم مطمن بودیم که هر چه هست به خیر بنده هاست مخصوصا ما بعداز مدتی انتظار دکتر گفتند که جنین شما یه دختره  نمی دونید صدام می لرزید گفتم مطمئنید یا .... گفت خانم مگه من با شما شوخی دارم اشکم از گوچه چشمم ریخت پیشونمی عرق سرد داشت قلبم به تپش افتاده بود وصفش خیلی سخته با تمام وجودم شاکر پروردگارم شدم که نعمتش رو بر من تمام کرد و یه دخمل و یه پسر خوب نصیب من کرد بعد ازتماس با محسن اونقدر خوشحال شد که هرچی می گفتم تکرار می کرد دا...
1 بهمن 1392

چشم های کوچکت

بعد از گذشت شش ما البته با دوماهی تاخیر به علت بدی حال مامانی دیروز عصر بردم مطب دکتر امینی که چشمهاتو معاینه کنه (با کلی دلشوره و استرس )چون چشمهای شما هم یه مقدار آستیگماته و یه کوچولو هم ضعیفه و ایشون گفتند که هر شش ماه باید ویزیت بشه که هر زمانی که مناسب بود براش عینک تجویز کنه بعداز معاینه گفت اگه الان عینک بدم براش دست و پاگیر میشه بعد از اینکه چهار سالش تمام شد بیار که براش عینک بنویسم (اگه بدونی دو دلم داشتن رخت می شستن اصلا از عینک بدم میاد و دوست ندارم که روی صورتت داشته باشی ) اما چون این بیماری ارثی هست شما از بابا و خاله مریم چیز بهتر نبود که ببری این گزینه رو انتخاب کردی راستی هفته گذشته که محمد حسن نوه دایی مامانی اومد...
8 دی 1392

تولد مامانی

یازدهم آذر ماه به اتفاق مامان جون و خاله هاو بابا جون و عمو جعفر و جمع سه نفره خودمون یه تولد مختصر گرفتیم جاتون خاله به گل پسر از همه بیشتر خوش گذشت چون عاشق انگشت زدن به کیکه کیک تولدم رو هم خاله ملیحه قناد خانواده زحمت کشیده بود که همینجا ازش تشکر می کنم عکس کیک و هم توی اولین فرصت می زارم چون الان کابل گوشی دستم نیست شام مختصری هم اینجانب باتمام بی حالی ترتیب دادم شب تولد هم نزدیکهای ساعت 12 یه سر به درمانگاه محل زدیم چون حالم اصلا خوب نبود و یه سرم هم آقای دکتر به ما هدیه داد این هم کیک تولد من که خاله ملیحه زحمت کشیده بودن ...
22 آذر 1392

اولین برف

پنجشنبه قبل بود که اولین بارش برف را در پاییز برگ ریز داشتیم و پسرک عاشق برف ما قصد خروج داشت و مانیز همراه شدیم نمی دونی که برق چشمانت شبیه به برق سفیدی برف بود خنده های زیبایت فراموش نشدنیه از اینکه برف زیر پاهات فرو می رفت لذت می بردی ما هم بردیمت حیاط ساختمان و شما مشغول برف بازی شدی ...
22 آذر 1392

اندر احوالات من

از شب تولدم قرار شد که خاله ملیحه فداکار بیاد خونمون و بشه پرستار خواهرش که دیگه توان آشپزی و نداره و نصف عمرش و   توی دستشویی و انگشت به حلقه خودم هم دیگه از این حالت خسته شدم و گاهی به خدا شکایت می کنم دیگه توان ندارم فقط چند ساعت اول صبح یه مقدار حال دارم باقی روز دراز کش افتادم دیگه شبیه مرده ها شدم از ضعف با آمپول و سرمه که یه مقدار می تونم رو پا باشم محمدفرهام که اوایل دوست داشت مامان براش نی نی بیاره هم پشیمون شده میگه شماهمش حالت بده دیگه آبجی نمی خوام بریم علی آقا بخریم (سوپر محل) که شما همش نخوای سرم بزنی وقتی هم که حالم حسابی بد می شه میگه مامان ببرمت سرم از محسن جونم هم که حسابی نازه بنده...
17 آذر 1392

عید قربان و شمال

از چند روز قبل از رسیدن عید سعید قربان قرار بود که عمو جعفر و مامان جونینا برن شمال ما هم خواستیم بریم که روز سه شنبه یکدفه بابایی گفت که اصلا نمی تونه بیاد و باید بخاطر کاری پنچ شنبه یه سر بره اداره من هم زیاد مایل نبودم  چون یه ماه بیشتر از سفرقبلی به شما لمون نگذشته بود اما بابا یکدفه پیشنهاد کرد که من خودم همراه محمد فرهام برم اولین باری بود که این پیشنهاد رو داد همیشه همراه مامان جونینا می رفتم اما اینبار من بودم و ماشین و همراه خواهرام و مادرم( به قول بابایی : خانومی شما که تو رانندگی یکه یکه برو گواهینامه ده سالتو که نفسای آخرو می کشه برگرد تمدیدش کن ) از ما انکار و از بابایی اصرار خلاصه چهار شنبه صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساع...
29 مهر 1392

آخرین سفر تابستانی

بعد از امتحانات بورس بابایی همش اصرار داشت که یه سفر به شمال داشته باشم اما من راضی نبودم چون تازه از سفر قبلی یه ماه هم نگذشته بود تازه تقریبا هر هفته یه سفر سیاحتی به طالقان هم داریم بعد از سفر یک روزه به طالقان حریف بابایی نشدیم و راهی شمال شدیم اما اینبار تنها با اینکه ترافیک زیاد بود اما خیلی سفر خوبی بود و هوا هم عالی بود یه دلیل کمبود وقت همون چالوس مونیدم نمی دونم چرا من عاشق این جاده ام می شه اونجا خدارو نفس کشید و از نزدیک دید این سفر دو روزه کلی به پسرم روحیه داد و با دوستایی که پیدا کرد حسابی آب بازی کرد دوشنبه عصر هم موقع برگشت محمدفرهام مدام بهونه مامان جون رو می گرفت و می گفت دور بزنید بریم خونه مام...
9 شهريور 1392

جشن پایان دوره

قرار شد که شنبه براتون جشن پایان دوره بگیرند مامان سانیا هم که واسه گل دخترش لباس خرم سلطان دوخته بود گفت یه لباس سنتی تن محمدفرهام کن که با روزای دیگه متفاوت باشه من هم که جلیقه و کلاه و داشتم (مامان طوبی از مکه )براش اورده بود مامان جونهم زحمت کشید و خودش یه پیراهن سفید لنین مردانه دوخت و شلوارش هم دست گل خودم بود خلاصه به قول محمد فرهام جمو جورش کردیم و رفتم جشن دست خاله ها درد نکنه کلی زحمت کشیده بودن به محمدفرهام که خیلی خوش گذشت ماهم از شادیشون لذت می بردیم حتی عکاس هم  آورده بودن و هرکس مایل بود عکس هم می انداخت من هم با این لباس خوشگل ازتون عکس انداختم سانیا و محمد فرهام خاله شمیا و خاله ندای مهربون ...
6 شهريور 1392