مهد کودک
سلام سلام
عسل خان مامان شرمنده این روزها یه مقدار دیر دیر آپ میشم تمام ذهنم درگیر شما شده از بس که دوست داری بهت توجه کنم و تمام حواسم به شما باشه و به کاری مشغول نباشم
بزار از اینجا شروع کنم که چند روز بیش یعنی سه شنبه هفته قبل دیدم که داری حسابی توی خونه کلافه میشی و من هم هر کاری می کنم که با شما بازی کنم و تمام اسباب بازی ها رو هم به کار می گیرم بازهم فایده ای نداره و مدام داری لج بازی می کنی من هم با عرض شرمندگی و پیشمانی مدام یه چند باری خیلی بلند با شما صحبت کردم که خیلی خیلی پشیمونم
به این فکر افتادم که به مهدهای کودک یه سر بزنم شاید کلاسی هم برای بچه هایی که عضو نیستن داشته باشن که بی نتیجه بود تمام فرهنگسرا های اطراف خونمون و هم سر زدم اما برای بچه های 4 سال به بالا برنامه داشتن خلاصه به در های بسته خوردیم
توی این گیرو دار سرزدن به مهدهای کودک بود که دیدم با میل زیادی داخل مهدکودک خیابون پایینی مون شدی و شروع کردی با بچه ها بازی کردن و داشتی لذت می بردی و یکدفه دیدی به به عجب پله هایی داره این مهد کودکه دوبلکس بود از طبقه اول تا طبقه دوم نزدیک هب چهار متر ارتفاع داشت تازه پله هاش هم از نوع پیچ بود همینطور که داشتی پله ها رو بالامی رفتی قلب من هم داشت می افتاد زمین یکی دوبار داشتی به پشت برمی گشتی (شاید به خاطر اینه که ما از آسانسور استفاده می کنیم و پله های خونه مامان جون هم خیلی کمه و شما پله های زیاد رو توی بغل مامان طی کردی و تنبل شدی)
خلاصه این همون مهدی بود که قبول کرد شما هفته ای سه روز بری (و اما من پیش خودم گفتم اگه یه دفعه از پله بیفتی و به من نگن و بعدها برات مشکل پیش بیاد من ............)
این مهد با همه مزیتی که داشت حذف شد
رفتم به مهدکودکی که باما تقریبا 6 خیابون فاصله داشت اما تعریفش و از دختر دوست مادرم شنیده بودم چون دخترش و از شیرخوارگی اونجا گذاشته بود تازه پله هم نداشت
اما بابا محسن قبول نمی کرد که شما هر روز هفته به مهد بری و می گفت که خیلی زوده و من هم می دونستم اما از دیدن تنهایی شما توی خونه و عصبی شدنت خیلی عذاب می کشیدم
خلاصه با گریه فراوون از مهد به خونه برگشتیم وو روز بعد واسه بابایی کلی گریه کردی که کارت تو بده بریم بدیم مهد کودک تا بزارن برم بازی کنم
بابا هم دلش سوخت و گفت طفلی بچم از تنهایی وقتی دوتا بچه می بینه خوشحال میشه( البته ناگفته نمونه که خاله هاش و مامان جون براش سنگ تموم میزارن اما هیچ چی هم سن و سال خودش نمیشه)
از این قرار شد که یکشنبه صبح بریم و مهد کودک انیس ثبت نامش کنم
امیدوارم که خودم هم بتونم طاقب بیارم الان هم که دارم اینو می نویسم اشک توی چشمم جمع میشه چون اصلاٌ از هم دور نبودیم و خیلی وابسته ایم
محمدفرهام که خیلی خوشحاله و میگه مامان خودت میای مهدکودک من خونه نباش وگرنه من هم نمی رم