نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

محمد فرهام داودی

تولد مامان جون

ببخشید که چند روزی که آپ نمی شم برنامه خونه به هم خورده و شمادیگه توی روز نمی خوابی و تا شب بیداری شب هم که بعد از خوابیدن شما مامان هم بیهوش میشه و دیگه فرصت ندارم که بیام الان هم که ساعت 10/30 صبح شما خوابیدی  دیشب ساعت 12 خوابیدی چون مامان جون و خاله ها شام اومده بودن و شما هم کلی بازی کردی وخسته شدی و من اومدم که این مطالب رو بنویسم اگه بیدار باشی یکسره میگی که بالپ تاب کار دارم وباید روی پاهات باشه   دوم آبان تولد مامان جون بود اما چون وسط هفته بود قرار شده که شب جمعه  بریم که شب رو تا آخر وقت اونجا باشیم از عصر پنج شنبه من و محمد فرهام رفتیم و شب هم بابایی و خاله جون و عمو جفعر اومدن حساب...
7 آبان 1391

حلوای هویج

هویج  = 400 گرم بخار پز شده شکر   =150 گرم یا به میزانی که دوست دارید شیرین باشه آرد برنج =100 گرم خلال پسته = برای تزئین شیر  = یک چهارم پیمانه هل   = پنج عدد کره   =50گرم   آرد رو در تابه تفت دهید تا خامی آن گرفته شود و اگر خواسیتد حلوای تیره ای داشته باشید آن را بیشتر سرخ کیند و سپس  هویج ها را پوره کنید و شکر را نیز با  شیر مخلوط کنید و به آرد اضافه کنید و مدام هم بزیند تا به غلظت برسد و بعد در قالب  ریخته و منتظر بمانید تا سرد شود و داخل ظرف سرو قرار دهید نوش جان   ...
7 آبان 1391

عکس از گلها

چند روز پیش توی میلم چندتا عکس گل دیدم که یکدفه دلم خواست برای پسرم که عاشق گل یه تعداد رو به انتخاب خودش توی وبش بزارم دردانه ام تمام این گلها و زیباییش تقدیم نگاه تو که زیبا بین هستی       ...
29 مهر 1391

عروسی

چهارشنبه شب مصادف با سالروز حضرت علی (ع)و دخت گرامی نبی اکرم فاطمه زهرا دعوت به عروسی شده بودیم عروسی پسرخاله مامان (حسین و فاطمه جون) صبح روز چهارشنبه محمد فرهامم یه مقدار دیر از خواب بلند شد و من هم نگران بودم که نکنه که تا شب طاقت بی خوابی رو نیاره و توی سالن حسابی بد خلقی کنه اما با کمک مامان جون وخاله ها که از ظهر تا زمان رفتن به عروسی کلی با محمد فرهام بازی کردن بعد از ر سیدن به سالن هم خیلی ساکت و آروم بود و همزمان با موزیک شروع به رقصیدن می کرد بعداز کلی رقصیدن به قسمت مردونه پیش بابا محسن و عمو و باباجون رفت اما دیگه تازمان پایان مراسم من این گل پسرو ندیدم اما بابا محسن هم از محمد فرهام خیلی راضی بود می گفت اصلا اذیت نکرد...
29 مهر 1391

محمد فرهام و سرماخوردگی

از جمعه شب یه مقدار آب ریزش بینی پیدا کرده بودی و تند تند عطسه می زدی اما نزدیک های صبح بود که دیدم نفس کشیدن یه مقدار برات سخت شده  و از صبح شنبه به بعد رفته رفته  سرماخوردگی پیشرفت کرد و مامانی هم فقط با شربت ایبوپروفن تب شما رو کنترل می کرد دوست داشتم که به نزدیک ترین مطب ببرم و ویزت بشی اما بدلیل اینکه عادت شدیدی به دارو های دکتر خودت داری و هرجاهم که ببرم یا دارو ها باعث حساسیت برای پسر گلم میشه یا دارو های اونها رو از شدت بد مزه ای مصرف نمی کنی شانس اوردم که یک شنبه شب ساعت 9 از دو ماه پیش وقت ویزیت داشتی قراره امشب ببرمت پیش دکتر خودت   البته این ویروس رو هم مثل اینکه به مامان انتقال دادی از دیشب سرم سن...
17 مهر 1391

اولین روزهای زندگی

اولین روز زندگی  الهی مامان قربونت بره وقتی اومدی بغلم انگار دنیا مال من بود فکر می کردم که خواب می بینم با تمام سختی های که  توی دوران بارداری داشتم باز هم می دونستم که دلم برای این سختی ها و درد ها تنک میشه اما از اینکه بالاخره به دنیا اومدی هم خیلی خوشحال بودم  بابا محسن رو که نگو مامان جون میگه وقتی که  جلو در اتاق عمل شما رو نشونش دادن  از شدت خوشحالی و ذوق فراموش کرده بود که از شماعکس بندازه خوشحالی توی چشمای بابایی هویدا بود امامامانی  شمارو چند ساعت دیر  تر دید چون تا بهوش بیاد و به بخش منتقل بشه طول کشیده اما باز هم دیدنت برام خیلی لذت بخش بود   &nb...
16 مهر 1391

تولد ستاره

دیروز جمعه تولد ستاره دختر گل خاله سمانه بود     من و محمد فرهام هم قرار بود که راهی منزل خاله سمانه بشیم اما از اونجاییکه  محمدفرهام  باید ظهر حتما می خوابید تمام سعی خودم رو کردم که بتونم اون و بخوابونم اما نشد   تصمیم گرفتم که بدون اینکه بخوابه به تولد ببرمش اما از عاقبت کارخودم آگاه بودم چون اگه نخوابه ساعت 6 تا 7 با کوچکترین مسئله بهونه گیری می کنه و گریه هم که نگو  تا یه ساعت ادامه داره تا از شدت گریه خوابش ببره نمی دونم که  چه مدت  دیگه این بهونه گیری هاو گریه ها تمام می شه و شما خودت زمانی که خوابت میاد می خوابی خلاصه ساعت 4 به منزل خاله سمانه رسیدیم و اونجا م...
15 مهر 1391

آخ جون شمال

 پسر گلم مامان شرمنده که این پست که شما خیلی دوستش داشتی دیر شد نمی دونم که چرا تا میومدم بنویسم وب ایراد داشت و پاک می شد اما دیر نشده این هم از خاطرات  شمال  گل پسری  چهار شنبه عصر بود که با مامان جون و خاله نگار و خاله ملیحه به سمت شمال حرکت کردیم  قرار بود که ب محمود آباد  بریم اما چون که بابا محسن خسته شده بود و یکسره از سرکار که رسیده بود ما حرکت کرده بودیم شب رو توی رویان مستقر شدیم ویلای ما با دریا حدودا صد متر فاصله داشت صبح که بیدار شدیم همراه خاله ها و مامان جون کنار دریا رفیم و پسری کلی بازی کرد اصلا اجازه نمی داد که از عکس بندازیم چون همش پشتش به ما بود و روش به دریا می ...
12 مهر 1391

کلمات جدید

محمدفرهام گلم با این شیرین زبونیات دل مامان برات قینج میره  داریم کلمات جدید رو باهم تمرین می کنیم و شما هم با سرعت زیاد اونها رو یاد می گیری دل مامان ضعف می ره وقتی کلمات رو داری تکرار می کنی   کلمات جدید واتر (باتر) =آب              اوکی( اوتی) = باشه      سیب= اپل گیو می (دیو می ) = بده من   های= سلام                 خداحافظ = بای      راستی داشتم فراموش می کردم حدودا یک هفته ای هست که تمام ماشین ها رو به جزء پرشیا و پراید رو که قبلا هم بلد بود زمانی که توی خیابون می بینی اس...
11 مهر 1391

عروسی

نیمه شعبان برای عروسی دوست بابا محسن رفتیم طالقان ابتدای مراسم همش میگفتی عروس نیست چرا نیاد   شما هم طبق معمول از سرو صدا کلافه شدی و همش غر میزدی من هم مجبور بودم که شما رو بیرون باغ راه ببرم که آروم بشی و نزدیکای ساعت 11 خوابیدی و من هم تونستم یه مقدار بشینم و شام بخورم ابتدای عروسی     پریسا و پریناز دختر عموهای محمد فرهام توی عروسی ...
10 مهر 1391