مادر و پسر عاشق
عزیزکم
اونقدر دوست دارم که نمی دونم چکار کنم فکر می کردم که بزرگتر شی حتما وابستگیمون کمتر میشه اما نمی تونم یه لحظه ام ازت دور باشم
باتمام شیطنت هات بازهم دلم می خواد که کنارهم باشیم جدایی برام کابوسه
عزیز شیطونم نه نه البته خیلی هم آقا شدی توی تموم کارهای خونه شدی دست راستم و همش در حال کمک کردنی
از زبون نگوکه ماشاالله کم نمی یاری شیرین زبونی های می کنی که نگو دلم برات قش می ره
روزی صد بار میای بغلم می کنی میگی مامانی عاشقتم
پسرم منهم عاشقتم
تا میام لباس تنت کنم میگی مامان الان به نظرت ست شده بهم میاد خوردنی من ازالان به فکر ست کردنی
راستی یاد گرفتی که از بیست تا سی و هم بشمری البته از یک میشمردی تا بیست الان خیلی بهتر شده خودت دوست داشتی مامانی هم کار کرد و طی دوسه روز یادگرفتی که کامل بشمری
شماره خونه مامان جون و مغازه بابا جون و هم حفظی صبح بلند می شی میگی مامان جون و بگیر کارش دارم
امروز که باید می رفتم ویه امانتی به دوست مادرم می دادم هواهم خیلی سرد بود از خاله جون خواست بیاد سرخیابون و شمارو به یه بهونه بگیره و من هم سریع برم وبیام اما چشمت روز بد نبیه من می خواستم شما بیرون نباشی سرما نخوری اما اجازه نداده بودی خاله ببرتت خونه برده بودی پارک نزدیک خونه و کلی هم بازی کرده بودی دوسه بار هم واسه مامانی گریه کرده بودی
باجه های تلفن و هم ازدست نداده بودی و با همه صحبت کرده بودی زمانی که رسیدم خونه شما هم تازه رسیده بودین و مامان و بغل کردی و کلی هم گریه کردی منهم دلم برات خیلی تنگ شده بود
شب هم شام رفتیم خونه خاله جون مریم اونجا هم کلی بازی کردی
راستی این عکسا مال زمانی که قرار بود بری مهد کودک توی حیاط ازت انداخت اما نشد که بری و شما دوری از مامان برات سخت بود
دوست دارم وای نه نه عاشقتم می میرم برات عزیز دردانه من