نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

محمد فرهام داودی

اندر احوالات من

از شب تولدم قرار شد که خاله ملیحه فداکار بیاد خونمون و بشه پرستار خواهرش که دیگه توان آشپزی و نداره و نصف عمرش و   توی دستشویی و انگشت به حلقه خودم هم دیگه از این حالت خسته شدم و گاهی به خدا شکایت می کنم دیگه توان ندارم فقط چند ساعت اول صبح یه مقدار حال دارم باقی روز دراز کش افتادم دیگه شبیه مرده ها شدم از ضعف با آمپول و سرمه که یه مقدار می تونم رو پا باشم محمدفرهام که اوایل دوست داشت مامان براش نی نی بیاره هم پشیمون شده میگه شماهمش حالت بده دیگه آبجی نمی خوام بریم علی آقا بخریم (سوپر محل) که شما همش نخوای سرم بزنی وقتی هم که حالم حسابی بد می شه میگه مامان ببرمت سرم از محسن جونم هم که حسابی نازه بنده...
17 آذر 1392

عید قربان و شمال

از چند روز قبل از رسیدن عید سعید قربان قرار بود که عمو جعفر و مامان جونینا برن شمال ما هم خواستیم بریم که روز سه شنبه یکدفه بابایی گفت که اصلا نمی تونه بیاد و باید بخاطر کاری پنچ شنبه یه سر بره اداره من هم زیاد مایل نبودم  چون یه ماه بیشتر از سفرقبلی به شما لمون نگذشته بود اما بابا یکدفه پیشنهاد کرد که من خودم همراه محمد فرهام برم اولین باری بود که این پیشنهاد رو داد همیشه همراه مامان جونینا می رفتم اما اینبار من بودم و ماشین و همراه خواهرام و مادرم( به قول بابایی : خانومی شما که تو رانندگی یکه یکه برو گواهینامه ده سالتو که نفسای آخرو می کشه برگرد تمدیدش کن ) از ما انکار و از بابایی اصرار خلاصه چهار شنبه صبح ساعت 7 راهی شدیم و ساع...
29 مهر 1392

آخرین سفر تابستانی

بعد از امتحانات بورس بابایی همش اصرار داشت که یه سفر به شمال داشته باشم اما من راضی نبودم چون تازه از سفر قبلی یه ماه هم نگذشته بود تازه تقریبا هر هفته یه سفر سیاحتی به طالقان هم داریم بعد از سفر یک روزه به طالقان حریف بابایی نشدیم و راهی شمال شدیم اما اینبار تنها با اینکه ترافیک زیاد بود اما خیلی سفر خوبی بود و هوا هم عالی بود یه دلیل کمبود وقت همون چالوس مونیدم نمی دونم چرا من عاشق این جاده ام می شه اونجا خدارو نفس کشید و از نزدیک دید این سفر دو روزه کلی به پسرم روحیه داد و با دوستایی که پیدا کرد حسابی آب بازی کرد دوشنبه عصر هم موقع برگشت محمدفرهام مدام بهونه مامان جون رو می گرفت و می گفت دور بزنید بریم خونه مام...
9 شهريور 1392

جشن پایان دوره

قرار شد که شنبه براتون جشن پایان دوره بگیرند مامان سانیا هم که واسه گل دخترش لباس خرم سلطان دوخته بود گفت یه لباس سنتی تن محمدفرهام کن که با روزای دیگه متفاوت باشه من هم که جلیقه و کلاه و داشتم (مامان طوبی از مکه )براش اورده بود مامان جونهم زحمت کشید و خودش یه پیراهن سفید لنین مردانه دوخت و شلوارش هم دست گل خودم بود خلاصه به قول محمد فرهام جمو جورش کردیم و رفتم جشن دست خاله ها درد نکنه کلی زحمت کشیده بودن به محمدفرهام که خیلی خوش گذشت ماهم از شادیشون لذت می بردیم حتی عکاس هم  آورده بودن و هرکس مایل بود عکس هم می انداخت من هم با این لباس خوشگل ازتون عکس انداختم سانیا و محمد فرهام خاله شمیا و خاله ندای مهربون ...
6 شهريور 1392

عید فطر و سفر به تبریز

سلام گل پسرم شرمنده ام که دیر به دیر آپ میشم اما امروز اومدم که بنویسم امیدوارم که بتونم زود به زود بیام فقط می تونم بگم ببخشید چهار شنبه بعد از ظهر بعداز اومدن بابا محسن از اداره همراه خاله ملیحه و بابا جون راهی شهر تبریز پایتخت قدیم ایران شدیم مامان جون و خاله ها همراه عمو جون زودتر راه افتاده بودن همین که ساعت به 9/30 رسید دیدم که شما بیهوش شدی اما اوصاف خوابیدن که ما رو کشتی باید راحت و دراز کش البته اگه مامان کنارت باشه که یهو نترسی بخوابی سرت روی پای مامان و پاهاتون هم روی پای  خاله بود انگار روی  تخت خوابیدی همش غلت می زدی ماهم که تا رسیدن بیدار بودیم و بابایی هم مشغول رانندگی بعداز رسیدن به تبریز  مستقیما به کن...
6 شهريور 1392

خلاقیت

سلام عزیز دلم امسال ماه رمضان خیلی روزها بلند بود و مامان هم یه مقدار کم حوصله شده بود و دیر به دیر آپ می شد ببخش که نیومدم و اوضاع کلاس هاتون و ننوشتم تقریبا کلاس گل پسرمون 6 جلسه دیگه باقی مونده و روزهای آخر تقریبا کارها گروهی شده و محمد فرهام هم بدون حضور مامان سر کلاس ها می مونه اما برای کلاس دوم یکی دوبار همراه مربی میاد مامانش رو چک می کنه که ببینه هستم یه نه ...... اینهم عکسای خلاقیت های گروهی محمدفرهام و دوستاش این کار برای هفته گذشته چهار شنبه بود و این گل پسر کنار محمدفرهام مهرداد دوستشه و کار که محمدفرهام انجام داده دقیقا توی کادر دستش افتاده خونه آپارتمان سبز رو میگم دیدین آهان     این کار هم برای امروز صبح...
14 مرداد 1392