نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

محمد فرهام داودی

پسرک باهوش ما

مامان تصدقت بره عسل خان . شرمنده ام که دیر به دیر آپ میشم و خلاقیت هات رو خلاصه و کم می نویسم این روزها با بزرگ شدن رها کارای مامانی هم زیاد شده و رسیدگی به شما گلهای زندگی تمام وقت شده اونقدر شیطون شدی و پر سرو صدا که نگو البته باهوش تر هم شدی گاهی اوقات که من مشغول خیاطی میشم و رها رو به شما میسپرم داد می زنی بیا دیگه خسته شدم باید که کارگر بگیریم که فقط مشغول رسیدگی به پستونکش باشه  و هر وقت که افتاد بهش بده من دیگه خسته شدم همشم نق نق می کنه گاهی اوقات هم کلی بوسش می کنی و میگی حالا دیگه وقتش شده که بپری بغل داداشی این روزها هم کلی توی بازی شطرنج پیشرفت کردی بردمت مدرسه شطرنح ثبت نامت کردم مربیت کلی از شما خوشش اومدو گف...
29 شهريور 1393

تولد4سالگی شازده کوچولو

شازده کوجولوی ما جهار ساله شد و ما می بالیم به این چهار سالی که سعادت داشتیم کنار فرشته زمینیمون باشیم و از بودن در کنارش  و لذت لحظات زیبا و به یاد موندنی ببالیم به داشتنش امسال تولد شازده کوچولو چند روزی بعد از به دنیا پرنسسمون بود و نمی تونستم تدارک ببینم قرار شد که چهارساله شدنت و خونه مامان جون جشن بگیریم ملیکا و ملینا هم بودن (همسایه های مامان جون )کلی ذوق داشتی و همش می خواستی کادوها رو باز کنی و کیکت رو انگش بزنی بابایی برات یه دوچرخه خریده بود مامان جون و باباجون نقدی پرداخت کردند  خاله جون و عمو جفعفر به خواسته خودت شلمن خاله ملیحه تی شرت خاله نگار هم تاپ شلوارک که از همشون ممنونم تمام زحمات شام و باق...
26 تير 1393

جشن فتیله ها

قرار بود که سوم تیرماه عموهای فتیله ای بیان ورزشگاه انقلاب کرج که خاله هابه ما خبر دادن از اونجایی که من نمی تونستم برم بلیط گرفتیم تا شازده کوچولوی عاشق عموها همراه با خاله ملیحه ونگار برن به جشن پسرک ماهم همراه خاله ها رفت و بعداز اتمام برنامه رفته بود بالای سن و عمو فروتن رو از نزدیک دیده بود و اون هم کلی با گل پسرما مهربونی کرده بود اما اجازه نداده بودن که عکس بندازن گریم صورت هم کرده بود خلاصه وقتی از در اومد داخل چشمهای گل پسرم می خندید و کل لذت برده بود     ...
26 تير 1393

مولود امام زمان و تولد نی نی ما

شب نیمه شعبان و دیدار من و دخترم  دختر گل مامان و آجی گل محمد فرهام  جمع سه نفره از خانواده چهار نفره جدیدمون از زری جون و سارا جونم هم ممنونم که توی این مدت به فکر ما بودن زودی میام اگه دوباره نت مون قطع نشه و همه ماجرا رو برات می نویسم البته عکسای رها رو توی وب خودش می زارم   ...
3 تير 1393

درانتظار

تقریبا نوزده روز دیگه بیشتر به دیدار مون نموده و همه روز شماری می کنیم مخصوصا محمد فرهام امروز صبح از می پرسید مامان چندروزه دیگه آجی دنیا میاد من هم گفتم بیست روزه دیگه گفت بعدش منو بغل می گیری اونم وایساده گفتم نه آخه دلم درد می گیره گفت بعدش که  دلت خوب شد چی گفتم اونموقع که بله اما اگه آجی گریه کنه کی بغلش کنه گفت خوب معلومه من خودم بغلش می کنم که دل شما درد نگیره (قربونش برم حسود نیستا اما احساس مسئولیتش بالاس می ترسه مامان آجی شو بندازه) نمی دونم که بعد از این مدت دلم واسه این روزها و دردها تنگ میشه یانه  کمردرد و خستگی و بی خوابی شده تمام وجودم یا اینکه دلم برای تکونهای وقت و بی وقتت تنگ میشه اونم زمانی که ...
5 خرداد 1393

مهدقرآن

یه مدتی می شد که می خواستم یه کلاسی ثبت نام کنم اما راه برام خیلی دور بود تا اینکه به پیشنهاد مامانم به جامعه القران که تقریبا بهمون نزدیک بود ثبت نام کنم مامان یه روز رفت و گفت که شماره گرفتن و خودشون  تماس می گیرن (البته تازمانی که چهار سالش تمام بشه ) از شانس بنده که الان تقریبا ماه آخر این دوران شیرین و سخت و می گذرونم  سه روز بعد تماس گرفتن و گفتن بیاد کلاس بنده هم بردمو ثبت نام کردم البته این کلاس با جاهای دیگه فرق داره قرآن رو با اشاره آموزش میدن البته همراه با معنی و مامانها هم حضور دارن که اشاره ها رو یاد بگیرن و تو خونه کار کنن تازه بعد متوجه شدم که محمدفرهام زیر میزی یا شانسی وارد این کلاس شده چون جلسه سوم بود که ...
12 ارديبهشت 1393

نوروز 93

گل پسرم مامانی ببخش که این روزهای خیلی بی حال و تنبل شدم و دیر به دیر روز های قشنگتو  ثبت می کنم بزار به حساب کلاسهای فشرده مامانی و کلافگی های این دوران این  هم میز امسال ما که هفت سین کوچولوی گل پسر هم کنارشه امسال هم مثل سالهای قبل سالی خوب رو شروع کردیم  سال تحویل رو  کنار مامان جون و خاله ها بودیم و روز اول عید رفتیم طالقان کنار مامان بزرگ و عمه ها و دختر عمه هانیه هم کلی به گل پسر خوش می گذشت و یه شب هم شام ویلای همه نسرین بودیم  یکشنبه عصر همه برگشتیم و قرار بودکه بابایی بره سرکار و تعطیلات آخر عید رو بریم شمال که از شانس بد ما ریزش کوه توی جاده چالوس باعث شد که منصرف بشیم و سیزده بدر همراه خاله جون...
17 فروردين 1393