نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

محمد فرهام داودی

عید فطر و سفر به تبریز

1392/6/6 23:08
نویسنده : مامان مرضیه
798 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل پسرم شرمنده ام که دیر به دیر آپ میشم اما امروز اومدم که بنویسم امیدوارم که بتونم زود به زود بیام فقط می تونم بگم ببخشید

چهار شنبه بعد از ظهر بعداز اومدن بابا محسن از اداره همراه خاله ملیحه و بابا جون راهی شهر تبریز پایتخت قدیم ایران شدیم مامان جون و خاله ها همراه عمو جون زودتر راه افتاده بودن

همین که ساعت به 9/30 رسید دیدم که شما بیهوش شدی اما اوصاف خوابیدن که ما رو کشتی باید راحت و دراز کش البته اگه مامان کنارت باشه که یهو نترسی بخوابی سرت روی پای مامان و پاهاتون هم روی پای  خاله بود انگار روی  تخت خوابیدی همش غلت می زدی

ماهم که تا رسیدن بیدار بودیم و بابایی هم مشغول رانندگی

بعداز رسیدن به تبریز  مستقیما به کندوان که یه شهر توریستی بود رفتیم که به مامان جون ملحق بشیم

این شهر واقعا زیبا بود و من بلافاصله یاد قصه دوران کودکیم افتادم کوه سهندو سبلان که توی کتاب دزد مرغ فلفلی بود

حسنی رفته بود پشت کوه و دنبال مرغش می گشت کوهها واقعاٌ همه نوک تیز بود

تازه داخلشون هم بومی ها تراشیده بودن و از ابتدای این شهر داخل آنها زندگی می کردن زمانی که وارد می شدی انگار کولر گازی کار گذاشتن که انقدر خنک بود اما اونجا فقط بخاطر نوع مواد کوه خنک بود

یه روزی اونجا بودیم و بعد دوباره برای گشتن به تبریز رفتیم و به پارک ایل گلی هم سر زدیم و قایق هم سوار شدیم که شما توی مدت سواری تمام مدت از ترس و گریه می لرزید و تا یه ساعت بعد هم مراسم داشتیم خوبه خودت خواسته بودی

راستی تمام مدت بازار تبریز بسته بود به خاطر تعطیلات و ماهم شنبه رفتیم برای خرید که شما اون وسط از کنار مامان جون به بهانه من اومدی مغازه کنار مامان جون که گم شدی

یکدفعه دیدم بابا محسن میگه بچه اینجاست گفتم نه پیش شما بود میگه نه مامان میگه اومد پیشه شما وایی پشتم عرق کرده بود از ترس بابایی دوان دوان دنبالت می گشت

منهم به سمت دیگر بازار رفتم توی مسیر از یه آقایی پرسیدم یه پسر بچه ندیدین گه گریه کنه یا گم شده باشه که یه خانمی جواب داد بایه آقایی رفت سمت دالان روبرو

رفتیم با بابا مغازه دارا هم که دیدن ما دوان دوانیم گفتن نگران نباشین اینهاش همراه این آقا دنبال شما بود طفلی پسرم از شدت گریه نفس نداشت و همش به مرده میگفت داری منو می بری پیش بابام که بابا محسن بغلش کرد محسن هم رنگ به چهره نداشت و از عصبانیت هم داشت منفجر می شد

اینجا اولین جایی بود که بابا محسن از چهرش نگرانی هویدا بود چون اکثراٌ بابایی با خونسردی کامل هست

همه گیج بودیم مامان جون می گفت دیدم که اومد پیشت نگو دوباره مشغول شده و به جلو رفته که گم شده 

بعد از پیدا کردن شما به سمت بازار (سامان میدان) تبریز رفتیم اما اونجا همه بسته بودن من و خاله ملیحه داشتیم عقب همه حرکت می کردیم که به سمت پارکینگ ماشین بریم که از کاروان عقب موندیم بعداز رسیدن دیدم که بابا نیست و مامان جون گفت بابچه اومدن دنبالتون می خواست برات فرش بخره

توی راسته بازار فقط چند مغازه تابلو فروشی باز بود و محسن هم که فرصت رو غنیمت شمرده بود می خواست یه تابلو بخره

من هم یه وان یکاد انتخاب کردم و با کلی چونه خریدیم همسر عزیزم هم اونو به مناسبت سالگرد ازدواجومون که دو روز بعد بود بهم هدیه داد

 همینجا از همسرم که بهترین همراهم بوده و با تمام وجود دوستم داشته تشکر می کنم هم به خاطر هدیه زیباش و هم حضور گرمش که باعث شده بدون او اعتماد به نفسم کم بشه و فقط با او کامل بشم

مهربونم با تمام وجود عاشقتم

راستی عکسا دستم نیست تا خاله ها بجنبند میام و میزارم

کوه سهند

 ایل گلی

 ایل گلی

سهند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامی مهتا
27 مرداد 92 17:13
همیشه به گردش ... خانومی خوشحال میشم به ما هم سر بزنی ...ما هم ساکنکرجهستیمو دخترم تقریبا همسن گل پسر شماست .


چشم حتما لطف دارید
زری مامان مهدیار
1 شهریور 92 13:44
هر چی نظر می ذارم ثبت نمی شه
سفر به خیر مرضیه مامانع
سلام عزیزم بله خیلی سخت بود انشاالله