نفس مامان پسر بابانفس مامان پسر بابا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

محمد فرهام داودی

سالروز عشقمون

امروز یه روزه یه روز یه روزه خاصه امروز اون روزی که منو عشقم زندگی جدیدمون رو شروع کردیم     الان هم از این شروع زیبا پنج سال می گذره     یه پسر گل هم این روز رو برای سومین سال داره کنارمون جشن میگیره         از اینکه هر دو عشق و کنار خودم  دارم احساس خوبی دارم   این سبد گل زیبا تقدیم نگاه زیبای تو گل من دوست دارم   از اینکه همیشه همراهمی ممنونم از اینکه مثل کوه با استقامت از من حمایت می کنی ازت ممنونم که دنیای منی از حمایت های بی دریغت ممنون دوست دارم عزیزم دوست دارم می ...
23 مرداد 1391

شب قدر

واسه شب قدر و انجام احیای شب بیست و یکم ماه مبارک همراه خاله ملیحه و نگاری و مامان جون رفته بودم مسجد  که اونجا شما حسابی دور زدی و بعد از خاموش کردن چراغ هام که میگفتی الان لالا نزدیکای ساعت 12 شما به قول خودت لالا کردی و من مجبورشدم روی زمین بخوابونمت اما چون همه در رفت و امد بودن و یه سری هم باید از روی شما رد می شدن   مجبور شدم یه ساعت بعد از خوابیدن شما برگشتم خونه دلیل دیگه ای هم  داشت که باید سحر بلند می شدم و شما هم که صبح هر ساعتی بلندمی شدی خواب تعطیل بود و من هم سردرد می گرفتم خاله میلحه خیلی اسرار کرد که بمونم اما من برگشتم و خاله هم برای ساعت 4 صبح اومد سحر رو با هم بودیم بابا محسن هم طبق ...
23 مرداد 1391

بیدار باش پسرخان

این اولین ماه رمضانی هست که شما هم میتونی همراه من بلند شی و سحر کنارم باشی اولین جمعه ماه رمضان بود که ................. با زنگ موبایلم بیدار شدی و خواستی که کنارم باشی من هم هر چقدر سعی کردم بی فایده بود و شما هم نخواستی که دوباره بخوابی  و خودت رو لوس کردی و به مامان گفتی عزیزم نازی نازی من هم دلم سوخت و شما رو هم بلند کردم شما هم بلافاصله با کامیون مشغول بازی شدی اصلا انگار نه انگار که ساعت 3/30 صبحه زمانی که دیدی مامان داره غذا می خوره شما هم دهانت رو باز کردی و گفتی دذا(غذا) مامان هم به شما غذا می داد .   بعد هم در خواست رانی کردی من هم به شما رانی دادم وقتی ک...
21 مرداد 1391

یه خراش

30تیر بابا محسن رفته طالقان و ما باید شب رو خونه مامان جون بمونیم شما هم از اونجایی که حسابی به دوخت و دوز علاقه زیادی داری رفتی سر چرخ خیاطی مامان جون و مشغول بودی   بعد از بازی با خودت قیچی رو هم اوردی اما من با  بازی از شما  گرفتم گذاشتم زیر تخت   وقتی که خاله جون رفت عمو جعفر رو بیدار کنه شما هم دنبالش رفتی و خاله گفت دیدم که هی می گه اوف شده میگه پاشو نگاه کردم فکر کردم که پاشو  پشه خورده اومدم براش بخارونم که دیدم خونه بعد دیدم که زیر شلوارش داره همینطور خون میاد دنبال عامل ماجرا گشتم دیدم همون قیچی که گذاشته بودم  به  پای پسری خورده بود و چون بدنش گرم بود اصلا متوجه نشده بود...
19 مرداد 1391

قطار

  این هم از قطار زندگی که اسم قشنگت رو به سمت بهترین ها میبره                                               ...
19 مرداد 1391

خونه عمه لیلا

٢٩ تیر ماه دیروز رفته بودیم خونه عمه لیلا     محمد فرهام کلی با هادی و حانیه بازی کرد حسابی خونه عمش لوس شده بود از حانیه یه لب تاپ عمو فردوس و ازهادی هم یه سری سرباز های کماندو هدیه  گرفت     عصری هم یه سر رفیم مغازه عمو ولی که اونجا پسری حسابی از خجالت شکمش در اومد از دوغ و خیار شور و زیتون و خلاصه همه چی راستی بستنی رو یادم رفت به محمد فرهام حسابی خوش  گذشت این عکس هارو زمانی که داشتم لباساشو خونه عمه عوض می کردم انداختم اینجا می گفت که از پاهام هم عکس بنداز     ...
19 مرداد 1391

خوابالو

الان که من مشغول نوشتن برای شما هستم شما هم مشغول استراحت هستی حسالی سرما خوردی   شنبه عصر یهو حسابی تب کردی و ما هم شمارو بردیم دکتر گفت یه ویروس عفونی گرفتی بعد از زدن آمپول حالت یه مقدار بهتر شد     حسابی درد داشتی و زمانی که دردت شروع می شد میگفتی مامان شربت   تازه می فهمم که چه دردی کشیدی من هم ویروس شما رو گرفتم خیلی حالم بده اصلا نمی تونم سرم رو تکون بدم   شدت حالم  گفتنی نیست قربونت برم که قوی شدی و تحملت بالا رفته   خیلی  دوست دارم عششششششششششششششق مامان مامان فدات بشه پسر گلم     ...
18 مرداد 1391

سیسمونی

یه تعداد عکس از سیسمونی داشتم گفتم بزارم که یادگاری باشه فیلم کل سیسمونی هست اما عکس کمه   از لباسهام عکس ندارم شرمنده شما شدیم           یه تعداد عکس از کالسکه و تخت اسپانیایش مونده اما فرصت نکردم بگردم پیدا کنم ٦٦٦٦٦.هر   ...
15 مرداد 1391