نقاشی
دوشنبه شب سه نفری عازم درمانگاه شدیم تا مامانی بره آمپولشو تزریق کنه از اونجایی که محمد فرهام هم دوست داشت کنار من باشه و کنار بابا محسن نمی موند و بی تابی می کرد یکی از پرسنل که اونجا نشسته بود و اوصاف ما رو دید به محمد فرهام گفت که بیا پیش عمو تا با هم نقاشی کنیم
شما هم از خدا خواسته سریع رفتی کنارش نشستی و شروع به نقاشی کردی
بابا محسن هم فرصت رو غنیمت شمرد و یه عکس از پسرک نقاش انداخت
پسرگلم دوست داریم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی